از منطقه جنگی به خانه زنگ زده بود كه نمی توانم زیاد بمانم. جشن عروسی را راه بیندازید تا من زود بیایم و زود هم برگردم. آمد و گفت می خواهم بروم تهران،‌می آیی تو هم؟ من خندیدم. گفت: پس بنویس به حساب ماه عسل. خطبه عقد را امام برامان خواند.alt


همسر شهید محمود كاوه در خاطراتش می گوید: خطبه عقد را امام برامان خواند. آقای آشتیانی رفت نزدیك امام و گفت: دامادمان آقای كاوه ست. محمود كاوه. می شناسیدشان كه؟ امام نگاهش كرد و لبخند زد، سرش را گرفت طرف آسمان، چیزی زیرلب زمزمه كرد كه به دعا می مانست.

**از محمود كاوه گفتن سخت است. سردار، آفتابی بود كه به دل كردستان گرمی می بخشید.

*عمادالاسلامی: در بحبوحه ای كه بریدن سر پاسدار مجوز ورود بهشت دژخیمان كوردلی بود كه با خیال خام خود رعب و وحشت را در كردستان مظلوم ایجاد كرده بودند سرداری آمد كه عطوفت، مهربانی و دلاوری اش زبانزد كردها شده بود از كاوه گفتن از بی قراری اش، از نگرانی و دلواپسی اش برای كردستان سخت است. برای بهتر شناختن كاوه به مشهد خیابان مطهری رفتم تا همسرش، فاطمه عمادالاسلامی، را از نزدیك ببینم. حاصل دیدار ما گفت و گویی بود كه در ذیل می خوانید.

** از آشنایی تان با آقا محمود برای ما بگویید؟

*عمادالاسلامی: آقا محمود را از دو سال قبل از خواستگاری می شناختم. چون مددكار سپاه بودم و برای سركشی به خانواده های رزمنده و شهدا می رفتم به منزل كاوه هم سر می زدم. مادرش گله می كرد كه محمود نه تلفن می زند و نه مرخصی می آید. همین رفت و آمدها و بخصوص خواهر بزرگش كه مدتی همكار ما بود زمینه ای برای آشنایی بیشتر خانواده آنها شد و بالاخره به خواستگاری آمدند.

**خانواده با این ازدواج موافق بودند؟

*عمادالاسلامی: بله، چون من شرط كرده بودم كه هر خواستگاری كه در خانه را زد از همان دم در بپرسند پاسدار است یا نه؟ بنده خدا، مادرم می دانست كه دخترش جز با سپاهی ازدواج نخواهد كرد برای همین این زحمت را تقبل كرده بود.

**چرا سپاهی؟


*عمادالاسلامی: زیرا سپاهی و بعد آقا محمود، از همان ابتدا برای من حالت مرادبودن را داشت.

** این مراد بودن تا چه مراحی از زندگی ادامه داشت؟

*عمادالاسلامی: از همان ابتدای زندگی مشترك تا حتی بعد از شهادتش، هنوز هم هست البته بعد از رفتنش خیلی جاها كم آوردم. برای همین شال و كلاه می كردم و می رفتم سرمزارش. تنها، می نشستم كنار شمع هایی كه روشن كرده بودم، می گفتم: فقط خودت برام مانده ای كمكم كن، محمود. به دادم برس، باورتان می شود اگر بگویم می آمد توی خوابم می گفت باید چكار كنم؟ برای خودم هم یادآوری اش سخت است. اما می آمد، خندان می آمد. می گفت: باز چی شده، فاطمه؟

**كی آقا محمود به خواستگاری شما آمد؟

*عمادالاسلامی: خوب یادمه، طرح جهادی كمك به كشاورزان و روستاییان را می گذراندیم كه خبر دادند آقا محمود فردا می خواهد به خواستگاری بیاید. من آن روز با یكی دیگر از خواهران سپاهی برای خوشه چینی به یكی از روستاهای قوچان رفته بودیم آن روز قرار شد زودتر به خانه برگردم ماشین بین راه خراب شد. تقریبا بیش از یكساعت طول كشید تا ماشین درست شود وقتی به خانه رفتم دیدم مادر و خواهرانم مضطرب و ناراحتند از این كه دیرآمدم، جریان را گفتم. مادرم گفت: آقا محمود یكساعت است كه نشسته و كلی معطل شده. به اتاق رفتم بعد از دقایقی خانمها بیرون رفتند و من و محمود تنها شدیم تا حرف بزنیم.

** برای اولین بار بود كه آقا محمود را می دیدید؟

*عمادالاسلامی: بله اولین ملاقات و دیدار ما بود. من هم كه آنقدر خجالت می كشیدم و خودم را تو چادر پیچانده بودم و به گلهای قالی خیره شده بودم حتی نگاهش هم نكردم.

**از اولین جمله هایی كه رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟

*عمادالاسلامی: بین ما سكوت بود تا اینكه آقا محمود گفت: می خواهم دینم كامل شود و قصد من این است ازدواج كنم تا شهید بشوم.

 

alt



**این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟

*عمادالاسلامی: همیشه آرزویم این بود كه با یك سید ازدواج كنم. شاكی بودم از این كه محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه (س) نشده بودم. آن روز گذشت و من شبش فكر كردم كه فردا برای خرید و مراسم عقد چه كنم كه روز بعد فهمیدم آقا محمود همان شب به كردستان رفته تا هشت ماه از او خبری نشد. حالا می فهمیدم مادرش چه می كشد ناغافل، بدون خداحافظی می گذاشت و می رفت.

** تلفن هم نزد؟


*عمادالاسلامی: از منطقه جنگی به خانه زنگ زده بود كه نمی توانم زیاد بمانم. جشن عروسی را راه بیندازید تا من زود بیایم و زود هم برگردم. آمد و گفت می خواهم بروم تهران،‌می آیی تو هم؟ من خندیدم. گفت: پس بنویس به حساب ماه عسل. خطبه عقد را امام برامان خواند. آقای آشتیانی رفت نزدیك امام و گفت: دامادمان آقای كاوه ست. محمود كاوه. می شناسیدشان كه؟ امام نگاهش كرد و لبخند زد، سرش را گرفت طرف آسمان، چیزی زیرلب زمزمه كرد كه به دعا می مانست. یك قرآن با خودمان برده بودیم امام امضایش كرد. هنوز یادگار نگه اش داشته ام.

**از زندگی مشتركتان بگویید؟

*عمادالاسلامی: ببینید، محمود بی قرار بود، بی قرار كردستان. طوری كه بعد از جماران من و خانواده اش را به خانه یكی از آشناهایش برد. با این قول كه "زود برمی گردم. " زود برنگشت فرداش كه آمد گفت: "باید بروم كردستان. "

**از روزها یا لحظاتی كه با آقا محمود روزگار گذراندید بگویید؟

*عمادالاسلامی: در طول سه سالی كه با هم بودیم شاید صد روز در كنار هم نبودیم تازه برای هر روز فقط یك تا دو ساعت در خانه بود كه اتاق را هم مقر فرماندهی كرده بود. به منطقه تلفن می زد یا نیرو جمع می كرد، متن سخنرانی را آماده می كرد و یا دوستانش را می دید حتی موقع خواب هم آرامش نداشت. كلاش را مسلح بالای سرش می گذاشت چون منافقین در شهر شب نامه پخش می كردند و برای ترور محمود لحظه شماری می كردند.
لحظه ای هم كه می خواست بخوابد می گفت: من این جا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیده ام و بچه ها الان توی سرمای سنگرهای كردستان خواب شان نمی برد. بلند می شد و اشك هایش را پاك می كرد انگار تقدیر هم به بی قراری اش عادت كرده بود از قضا تلفن زنگ می خورد. محمود هم خوشحال می گفت می خواهم بروم كردستان، همین امشب. بعد هم می گفت: مرا ببخش كه مردخانه نیستم.

**درباره مسوولیتش در كردستان حرفی هم می زد؟

*عمادالاسلامی: اصلا، هروقت هم سوال می كردم اخم می كرد و حرف را عوض می كرد. حرفهایی را هم كه با تلفن می زد رمزی می گفت.

**كنار آمدن با همچون روحیه ای برایتان سخت نبود؟

*عمادالاسلامی: روز اول گفت: می توانید با همچین آدمی بسازید؟ گفته بود من زندگیم روی دوشم است. تا وقتی جنگ است من هم هستم. اگر آمدم زنگ در خانه تان را زدم می دانستم آمده ام خواستگاری كسی كه از خودمان است می داند دارد چی كار می كند. خواهش می كنم خوب فكر كنید. نمی خواهم اسیر احساسات بشوید. "

**از تولد دخترتان، زهرا بگویید؟


*عمادالاسلامی: بهش گفتم این دفعه را قول بده زود برگردی، لااقل به خاطر مسافرمان.
گفت: می خواهی ریش گرو بگذارم؟
گفتم: اگر نیامدی چی؟
گفت: هرچی دلت خواست بگو. یا نه، هرچی دلت خواست بگیر مرا بزن. خوب است؟ خندیدم و گفتم: تو هم با این اداهات.
گفت: من هم زرنگم. یك چیزهایی می گویم كه می دانم دلت نمی آید بش عمل كنی.
زهرا متولد شد و او نیامد، هرچه به در نگاه كردم نیامد. آن قدر حرص خورده بودم كه شیرم داشت خشك می شد، حوصله نداشتم بیش تر از این صبر كنم. سه ماه بود كه زهرا متولد شده بود، نه تلفنی نه نامه یی نه چیزی، رفتم هرجوری بود با تلفن گیرش آوردم. گفتم: این بود قولت؟
گفت: خدا مرا بكشد كه زدم زیر قولم.
گفتم: زنگ نزدم این را بشنوم. فردا ظهر باید این جا باشی.
متعجب گفت: مشهد؟
گفتم: همین كه گفتم.

**آقا محمود آمد؟


*عمادالاسلامی: بله، در كمال ناباوری آمد. و صورت بچه را بوسید و گفت: "اسمش را چی گذاشتی؟ گفتم: همان كه تو پیشنهاد دادی، گفت: زهرا؟ بعد بچه را بوسید و گفت: حیف كه بابا كار دارد وگرنه همین جا درسته می خوردمت. بعد بچه را گذاشت توی بغلم و گفت: اگر یك چیزی بگویم دعوام نمی كنی؟

**حتما باز بی قرار رفتن شده بود؟

*عمادالاسلامی: بله، گفتم برو. همین كه تا این جا آمدی خیلی چیزها دستگیرم شد. حالا هم برو. برو به كارت برس.

**با شهادتش چگونه كنار آمدی؟

*عمادالاسلامی: با رفتارش ما را برای چنین روزی تقریبا آماده كرده بود ، وهر لحظه انتظار چنین روزی را داشتیم، می دانستیم كه محمود بی قرار رفتن است