مرگ قسطی در عراق

مجددا شش سپاهي، چهار ارتشي و دو روحاني آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنايان هديه شدند. آن عزيزان نيز چون ديگر برادران به فيض شهادت عظيمي رسيدند. من و عده‌ ديگري از برادران را كه براي تماشا برده بودند به حالت بيهوشي و اغما به زندان برگرداندند ....alt


 آقابالا رمضانی را از روزهای اسارت گفته و خواهيد خواند قصه، افسانه و يا قسمتي از يك فيلم ترسناك نخواهد بود، اين نوشته خاطرات يكي از سربازان حضرت روح الله است كه از روزهاي سخت اسارتش و شكنجه هايي كه توسط منافقين شده است گفته كه واقعا اگر نبود عشق به خدا نمي‌شد زير اين عذاب‌ها لحظه‌اي تحمل كرد و سري را فاش نكرد.

*ما عده‌اي از برادران ارتشي بوديم كه ماموريت بازگرداندن حدود چهل بدن مطهر و منور از شهداي عمليات‌هاي گذشته را داشتيم. در محور پيرانشهر در منطقه آلواتان بود كه افراد كومله يكي از تانك‌هاي ما را زدند، در همان هنگام كه مي‌خواستم خودم را از تانك بيرون بيندازم كتف راستم هدف تير آن كوردلان قرار گرفت و به همين صورت به اسارت افراد وحشي و خونخوار حزب كومله درآمدم.

اينكه مي‌گويم وحشي و خونخوار، غلو نيست. برايتان توضيح مي‌دهم اعمالي را كه اينها با اسيرانشان داشتند يك گرگ درنده گرسنه با شكارش ندارد. شما هر حيوان وحشي را كه در نظر بگيريد پس از يك شكار و شكم سيري، آرام مي‌شود و تا مدتي به كسي كاري ندارد اما باور كنيد اين از خدا بي‌خبران كارهايي مي‌كردند كه فكر مي‌كنم صهيونيست‌ها هم از اين اعمال شرمشان بيايد.


حدود يك سال و چندي كه در دست آنها اسير بودم به انواع و اقسام و به هر مناسبتي شكنجه شدم. شما شكنجه‌هايي را كه در زمان شاه ملعون توسط ساواك انجام مي‌گرفت شنيده‌ايد اما انگار هر چه تمدن‌ها پيشرفت مي‌كند و ادعاهاي آزادي، در بوق‌هاي تبليغاتي گوش مردم دنيا را كَر مي‌كند، نوع شكنجه‌ها و فشارها و قلدري‌ها و بي‌رحمي‌ها هم پيشرفت مي‌كند. همان اول اسارت كه به پايگاه منتقل شدم، گفتند هيچ اطميناني در حفظ اينها نيست، به همين خاطر پاشنه‌هاي هر دو پايم را با مته و دلر سوراخ كردند و برادران ديگر را هم نعل كوبيدند و با اراجيف و فحاشي بر اين عملشان شادماني مي‌كردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبك دموكراتيك و آزادانه!! محاكمه و دادگاهي كنند.

يادم مي‌آيد در يكي از عمليات‌ها تعدادي اسير عراقي را از جبهه‌ گيلان غرب آورده بودند، يكي از برادران، كمپوتي را كه تازه باز نموده بود به يكي از اسرا كه ابراز تشنگي كرد، داد و رويش را هم بوسيد. آن اسير مات و مبهوت مانده بود و از اين حركت نمي‌دانست بايد تشكر كند يا از شرمندگي بميرد. از اين نمونه‌ها شايد بسيار ديده و حتما شنيده‌ايد. نه اينكه بخواهم رفتارها را مقايسه كنم چون اصلا قابل قياس نيست ولي حد ايثار و گذشت را از يك طرف و كمال خشونت و بي رحمي و شقاوت را از طرف ديگر ديدن، خود مشخصه حقانيت هدف و مسير است. بدوش گرفتن مجروح اسير عراقي كجا و نعل زدن به پاشنه پا به خاطر فرار احتمالي كجا.

روز دادگاه رسيد، رئيس دادگاه، سرهنگ حقيقي را كه همان اوايل انقلاب فرار كرده بود شناختم و محاكمه بسيار سريع به انجام رسيد. چون جرم محكومين مشخص بود - دفاع از حقانيت اسلام و جمهوري آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حكم هم مشخص، عده‌اي به اعدام فوري و بقيه هم به اعدام قسطي (يعني به تدريج) محكوم شديم. حكم ما كه اعداممان قسطي بود به صورت كشيدن ناخن‌ها، بريدن گوشت‌هاي بازو و پاها، زدن توسط كابل، نوشتن شمارهاي انقلابي! توسط هويه برقي و آتش سيگار به سينه و پشت و ... و تمامي اينها بي چون و جرا اجراء مي‌شد. كه آثارش بخوبي به بدنم مشخص است.

يك بار كه ناخن‌هايم را مي‌كشيدند طاقتم تمام شده بود و ديگر مي‌خواستم اعتراف كنم و هر چه كه مي‌دانستم بگويم، اما يكي از برادران سپاهي كه با هم بوديم به نام برادر سعيد وكيلي، مي‌گفت ما فقط به خاطر خدا آمده‌ايم خود داوطلب شده‌ايم كه بياييم پس بيا شرمنده خدا و خلق او نشويم و لب به اعتراف باز نكنيم. سوره والعصر را برايم خواند و ترجمه كرد، آب سردي بود كه بر آتش بي طاقتم ريخته شد، پس از آن جريان بود كه سه تا ديگر از ناخن‌هايم را كشيدند و با نمك مرهم گذاشتند و پس از اينكه مقدار زيادي با كابل زدند باز براي به درد آوردن بيشتر بدنم در حضور ديگر برادران، مرا برهنه در ديگ پر از آب نمك انداختند و بيش از نيم ساعت وادارم كردند كه در آن بمانم و سپس براي عبرت ديگر برادران، مرا در سلولي عمومي انداختند.

فكر مي‌كردند من معدن تمامي اسرار ايران هستم. لذا از شكنجه بيشتري هم برخوردار مي‌شدم. البته بعد از هر شكنجه مدتي به مداوايم مي‌پرداختند آن هم نه به خاطر خود من و يا ديگران بلكه به خاطر اينكه يك مقداري از پوستم ترميم شود تا بتوانند مجددا شيوه تازه‌تري را اعمال كنند. شايد فكر كنيد اين چيزها را براي جلب احساسات و عواطف شما خوانندگان عزيز مي‌گويم اما اينها همه حقيقت محض است و دنيا بايد از اين همه پستي و رذالت و كثافتي كه دامنگيرش شده شرم نمايد و مناديان دروغين حقوق بشر بفهمند كه در اين منجلاب بيش از هر كسي خودشان غوطه ور و مورد تمسخر بشريتند. اينها را كه مي‌گويم تنها براي سنديت در تاريخ آينده‌گان است. دنيا بشنود كه پاي گرفتن اعتراف از يك اسير، به وسيله تيغ موكت بري سينه‌‌اش را بريده و كليه‌اش را در مي‌آوردند.

و اين شكنجه‌ها تنها براي من نبود هر كه مقاومت بيشتري داشت شكنجه‌اش بيشتر بود و اين اصلي از اصول حيوانيشان شده بود و اصل ديگر اينكه مردان بايد بجنگند و زنان اعتراف بگيرند. هر چه بيشتر فكر كني كه اساسا اعتقاد اينان بر چه مبنايي است كمتر به نتيجه مي‌رسي، آيا ماركسيستند؟ آيا نازيست‌ يا فاشيستند؟ يا چنگيز و آتيلا و ديگر خونخواران سلف خود را اسوه قرار داده‌اند؟ من شاهد جناياتي بودم كه گفتنش نيز مشمئز كننده و شرم آور است...

مرسوم است به ميمنت ازدواج نوجواني، جلو پايش قرباني ذبح شود. اين رسم را كومله نيز اجرا مي‌كرد با اين تفاوت كه قرباني‌ها در اينجا جوانان اسير ايراني بود. چند نفر از ما را براي ديدن عروسي دختر يكي از سركردگان بردند پس از مراسم، آن عفريته گفت: بايد برايم قرباني كنيد تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قرباني‌ها را بياورند. شش نفر از مقاوم ترين بچه‌هاي بسيج اصفهان را كه همه جوان بودند، آوردند و تك تك از پشت سر بريده شدند، اين برادران عزيز مانند مرغ سربريده پر پر مي‌زدند و آنها شادي و هلهله مي‌كردند. ولي آن بي انصاف باز هم تقاضاي قرباني كرد. مجددا شش سپاهي، چهار ارتشي و دو روحاني آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنايان هديه شدند. آن عزيزان نيز چون ديگر برادران به فيض شهادت عظيمي رسيدند. من و عده‌ ديگري از برادران را كه براي تماشا برده بودند به حالت بيهوشي و اغما به زندان برگرداندند ولي شنيديم تا پايان مراسم عروسي 16 نفر ديگر را هم در طي مراحل مختلف قرباني هوسراني شيطاني خود كرده بودند. ننگ و نفرين ابدي بر شما كه اگر تنها قانون جنگل را هم مبناي خود قرار مي‌داديد اينچنين حكم نمي‌كرديد.

بله، بزرگترين جرم همگي ما اين بود كه مي‌خواستيم دست اينان را از سر مردم مظلوم و مسلمان كُرد آن منطقه كوتاه كنيم چرا كه به قول حضرت امام «آنها كردستان را به فساد كشاندند و مردم كردستان را به طرز وحشتناكي اذيت و آزار كردند، آنان اموال مردم را غارت كردند و همه را كشتند.» اگر انسان از شنيدن اين حرف كه آنها مي‌خواستند حاكميت آن منطقه را بدست گرفته و بر سر مردم مسلمان و غيور كردستان كه ذخاير انقلابند حكومت كنند، برخود بلرزد و در دم جان بسپرد هيچ جاي شگفتي نخواهد بود چونكه ما در اين مدت چيزهايي را ديديم كه حتي شنيدنش هم ممكن است براي شما سنگين باشد. يك نمونه را برايتان عرض مي‌كنم.

قبلا اسمي از برادر سعيد وكيلي برده بودم. ماجرائي را كه بر سر اين برادر آورده شده است نقل مي‌كنم. همان طور كه در بالا هم گفتم تنها براي ثبت در تاريخ و اعلام آن به تمام دنياست كه اين صحبت‌هار ا مي‌گويم. شايد كه بشنوند و من باب دلخوشي تنها همين يك عمل را محكوم كنند. از مقاوم ترين افراد، سعيد وكيلي، سرگرد محمد علي قرباني، سرگروهبان جدي و دو خلبان هوا نيروز بودند كه اغلب اوقات اينها زير شكنجه بودند. سعيد 75 روز زير شكنجه بود، ابتدا به هر دو پايش نعل كوبيده و به همين ترتيب براي آوردن چوب و سنگ به بيگاري مي‌بردند. پس از دادگاهي شدن محكوم به شكنجه مرگ شد بلكه اعتراف كند. اولين كاري كه كردند هر دو دستش را از بازو بريدند و چون وضع جسماني خوبي نداشت براي معالجه و درمان به بهداري برده شد و پس از چند روز كه كمي بهبودي يافته بود آوردندش و مجددا اعتراف گرفتن شروع شد.

همانطور كه گفتم اين بهداري بردن و معالجه كردن هايشان به خاطر اين بود كه مدت بيشتري بتوانند شكنجه كنند والا حيوانات وحشي را با ترحم هيچ سنخيتي نيست. پس از آن معالجه سطحي، با دستگاه هاي برقي تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شكنجه بود به اين معني كه مدتي مي‌گذرد تا پوست‌هاي نو جانشين سوخته‌ شده و آن وقت همان پوست‌هاي تازه را مي‌كندند كه درد و سوزندگي‌اش بسيار بيش از قبل است و خونريزي شروع مي‌شود و تازه آن وقت نوبت آب نمك است كه با همان جراحات داخل ديگ آب نمك مي‌اندازند كه وصفش گذشت. تمام اين مراحل را سعيد وكيلي با استقامتي وصف‌ناپذير تحمل كرد و لب به سخن نگشود.

او از ايماني بسيار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه مي‌كرد. استقامت اين جوان آن بي‌رحم‌ها را بيشتر جري مي‌كرد. انگار مسابقه‌اي بود بين تمام مردانگي، با تمامي نامردي‌ها و شقاوت‌ها، هر چند كه سعيد را با سنگدلي هر چه تمام‌تر به شهادت رساندند اما در اين مسابقه تنها سعيد بود كه تاج افتخار پيروزي را بر سر گذاشته و بر بال ملائك به ملاء اعلي پيوست.

تنها به آخرين قسمت از زندگي سعيد وكيلي مي‌پردازم كه اگر سراسر زندگي‌اش هم درسي نباشد همان اواخر دنيايي از ايثار و گذشت، مروت، و مردانگي، استقامت و شجاعت را به تمام ما آموخت و نمودي از عشق و ايمان را جلوه‌گر ساخت. او كه ديگر نه دستي، نه پائي، نه چشمي و نه جوارحي سالم داشت با قلبي سوخته به درگاه خدا ناليد كه خدايا مپسند اينچنين در حضور شياطين افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگي‌ام تنها براي تو باشد و بس...

خداوند دعايش را اجابت نمود. سعيد را به دادگاه ديگري بردند و محكوم به اعدام گرديد. زخمهايش را باز كردند و پس از آنكه با نمك مرهم گذاشتند داخل ديگ آب جوش كه زيرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبي ذاكر به ديدار معشوق شتافت. اما اين گرگان كه حتي از جسد بي‌جانش نيز وحشت داشتند ديگر اعضايش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما كه هم سلوليش بوديم دادند و مقداري را هم خودشان خوردند و بدنش را ...

الله اكبر... لااله الا الله ... اينكار تنها براي او نبود رسمي شده بود براي هر كس زير شكنجه جان مي‌سپرد البته ناگفته نماند مقداري را هم براي امام جمعه اروميه فرستادند. درود به روان پاك تمامي شهيدان بالاخص شهيد سعيد وكيلي.

*قبل از آزادي ما، دو تن از خلبانان هوانيروز در آن حوالي كه ما بوديم مشغول گشت زني بودند. افراد كومله با لباس مبدل به آنها علامت مي‌دادند و آنها نيز بر زمين مي‌نشينند افراد كومله يكي از خلبان ها را دستگير مي‌كند و خلبان ديگر كه طي درگيري زخمي هم مي‌شود به پايگاه برگشته و گزارش ما وقع را مي دهد. بعد از چندين روز هواپيماهاي شناسائي منطقه را شناسايي مي‌كنند و برادران رزمنده طي يك عمليات آن منطقه را آزاد و در نتيجه ما نيز آزاد شديم. آن موقعي كه عمليات صورت مي‌گرفت و افراد كومله فراري و متواري مي‌شدند من بيهوش بودم و در هواپيما بود كه به هوش آمدم و فهميدم آزاد شده‌ام. به علت جراحات بسيار سنگيني كه داشتم امكان معالجه‌ام در تهران نبود بعد از 24 ساعت به وسيله بنياد شهيد به آلمان فرستاده شدم. همراه من عده ديگري از برادراني كه آنها نيز در اين عمليات آزاد شده بودند به آلمان آمدند. مدت كمي گذشت تا الحمدالله بهبودي حاصل شد و برگشتم ولي برادراني بودند كه هر دو دست و هر دو پايشان ناقص شده بود و يا چشمهايشان را در آورده بودند، آنها ماندند تا معالجه شوند.

موقعي كه آزاد به خانه برگشتم كسي را دور و برم نداشتم چون پدرم در زمان شهيد نواب صفوي توسط ايادي استعمار شهيد شده بود و مادرم همان موقع كه شنيده بود بدست كومله اسير شده‌ام سكته مي‌كند و تا به بيمارستان مي‌رسد به رحمت ايزدي مي‌پيوندد. در اين مدت كه اسير بودم برادرم كه خلبان بود به شهادت مي‌رسد كه جنازه‌اش هم پيدا نشد. شوهر خواهرم همراه با دو تا از بچه‌هايش به شهادت رسيدند. و يكي ديگر از فرزندانش هم به دست مزدوران صدامي اسير است. تنها من مانده‌ام و يكي دو نفر ديگر از افراد خانواده كه خودم هم الان در خدمت ملت قهرمان منتظر اعلام حمله هستم تا به ياري خداوند همراه ديگر رزمندگان راه قدس را از كربلا باز كنيم انشاء‌الله باشد كه خداوند لياقت شهادت را نصيب بنده حقير خودش بفرمايد.

والسلام عليكم و علي عباد‌الله الصالحين

پيشمرگان مسلمان كرد شهرستان سنندج

شما تشريف ببريد، ما با هم مشورت مي‌كنيم و نتيجه را تا چند دقيقة ديگر به اطلاع شما مي‌رسانيم.» وقتي آنها از اتاق خارج شدند، شهيد كاظمي‌ خطاب به ما گفت: «برادران! حق با مردم است. ما به اينجا آمده‌ايم تا به اين مردم خدمت كنيم، نه اينكه موجبات نگراني آنها را فراهم كنيم، لذا برويد و به آنها بگوييد هر كسي كه دوست دارد اسلحه‌اش را نگه دارد و هر كسي كه هم نمي‌خواهد اسلحه داشته باشد، آن را تحويل دهد.alt

 

چهرة معصوم
در بهار سال 59 شهيد صياد شيرازي به سنندج آمده و در پادگان لشكر 28 بود. ايشان برنامة سخنراني داشتند. به اتفاق برادران پيشمرگ جهت استماع صحبت‌هاي شهيد صياد شيرازي به پادگان لشكر رفتيم و با برادران ارتشي تجمع نموديم.
شهيد صياد شيرازي وارد جمع شد، در حالي كه به دليل مجروحيت با عصا راه مي‌رفت. تصوري كه مستمعين داشتند اين بود كه ايشان به عنوان يك فرمانده نظامي‌ لابد به بحث‌هاي تخصصي نظامي‌ خواهند‌پرداخت. اما وقتي اين شهيد گرانقدر سخنراني خود را شروع كرد همه مات و متحير شدند. با تسلطي كه بر آيات قرآن و احاديث داشت، آن چنان عالمانه استدلال مي‌كرد كه گويي سال‌ها در كسوت طلبگي به آموختن معارف اسلامي ‌پرداخته است. سخنانش به حدي گيرا، شيوا و جذاب بود كه شديداً حاضرين را تحت تأثير قرار داد. اين امر براي بنده بسيار جاي شگفتي بود كه چگونه ممكن است كسي كه مدت‌ها در ارتش شاهنشاهي خدمت كرده و در جو آلودة ضد‌ديني ارتش آن زمان پرورش يافته است، اين گونه با دين و مباني آن آشنايي داشته باشد و تا اين حد از نظر معنوي جذابيت داشته باشد.در اين ميان چهرة معصوم شهيد صياد شيرازي براي من جلوة ديگري داشت و واقعاً مجذوب و شيفتة جمال نوراني ايشان شدم.


سعة صدر شهيد بروجردي
در اواخر سال 59 به دلايلي از يكي از مسؤولين سپاه دلگير شدم و تصميم گرفتم از سپاه خارج شوم. استعفايم را تقديم آن برادر كردم و ايشان هم پذيرفتند و گفتند: «سلاح و تجهيزاتي را كه در اختيار داري، به انبار بده و بعد برو!»
وقتي از اتاق خارج شدم، در راه شهيد بروجردي را ديدم. ماجرا را از من پرسيد، من هم توضيح دادم، اما ايشان در مقابل گفتند: «من با استعفاي شما موافق نيستم!»
من خيلي اصرار كردم و در نهايت گفت: «تصميم با خود شماست. اما با توجه به وضعيت منطقه، صلاح نيست اسلحه و مهمات را تحويل دهيد.» نامه‌اي به آن شخص نوشتند كه ايشان تا هر وقت كه خود تشخيص دهد، مي‌تواند اسلحه و تجهيزات را در اختيار داشته باشد.
سلاح و تجهيزات را برداشتم و به منزل رفتم. حدود يك ماه از اين جريان گذشت. احساس كردم كه حضور من در سپاه ضروري است و از تصميمي كه از قبل گرفته بودم، منصرف شدم و دوباره به سپاه برگشتم. چند روز پس از برگشت، دوباره شهيد بروجردي را در ورودي سپاه ديدم كه با يك دستگاه جيپ قصد رفتن به مأموريت داشت. احوال‌پرسي كرد و گفت: «چه‌كار كردي؟»
گفتم: «تصميم گرفته‌ام كه در سپاه بمانم.» خيلي خوشحال شد. از ماشين پايين آمد، صورتم را بوسيد و گفت: «كار خوبي كردي، من مي‌دانستم بر مي‌گردي!»
اين نزاكت و ادب در برخورد و اين دورانديشي و مردمداري شهيد بروجردي را هيچ وقت فراموش نمي‌كنم و به عنوان يكي از سبزترين خاطراتم در مدت خدمت در سازمان پيشمرگان هميشه در ذهنم تداعي مي‌شود.


نسيم شهادت
براي انجام عمليات در روستاي دوويسه مقدمات لازم را آماده كرده بوديم و در محل باشگاه افسران در حال انتخاب افراد بوديم.
جمعي از پيشمرگان جوان و كارآزموده را گلچين كرديم. در بين پيشمرگان برادري بود به نام «درويش احمد» كه به نسبت سايرين سن بيشتري داشت. ايشان جزو گروهي بودند كه بايد در ستاد مي‌ماندند.
وقتي اسامي‌ را خواندند و افراد برگزيده مشخص شدند، از صف پيشمرگان خارج شد و نزد ما آمد و گفت: «مرا هم با اين گروه اعزام كنيد.» به ايشان گفتيم چون شما مسن هستيد، بهتر است در سنندج بمانيد و اينجا خدمت كنيد.
در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود، در نهايت عصبانيت صدايش را بلند كرد و گفت: «بنده پيشمرگ نشده‌ام كه در شهر سنندج بمانم، بنده سلاح برداشته‌ام تا خونم در راه اسلام ريخته شود و به شهادت برسم!»
در همان جا خدمت برادر اميني (از فرماندهان وقت) كه در كنار بنده بود، عرض كردم: «نسيم شهادت براي درويش احمد وزيدن گرفته است، چهره‌اش و نحوة سلوكش كاملاً تغيير كرده و من مطمئن هستم ايشان در اين عمليات به شهادت مي‌رسند!»
پس از اصرار فراوان، او را اعزام كرديم. يك روز پس از اعزام در اطراف روستاي دوويسه به كمين گروهك‌ها افتاد و همراه هشت نفر ديگر از پيشمرگان فداكار به شهادت رسيد.


كاظمي؛ ‌فرمانده مردمي
مدتي بود كه اهالي روستاي حسن‌آباد سنندج را به منظور حراست از روستاي خود مسلح كرده بودند. يك روز به ما خبر دادند كه اهالي روستا تحت فشار گروهك‌ها راه افتاده‌اند و به طرف شهر سنندج راهپيمايي مي‌كنند. رفتيم و آنها را در خيابان حسن‌آباد متوقف كرديم و از آنها خواستيم تا خواسته‌هاي خود را طرح كنند.
گفتند: «بايد استاندار بيايد تا با او گفتگو كنيم.» گفتيم امكان آمدن استاندار وجود ندارد، اما اگر به روستا برگرديد قول مي‌دهيم فرمانده سپاه را به آنجا بياوريم تا به مشكل شما رسيدگي كنند. مردم قبول كردند و به روستا برگشتند.
موضوع را خدمت شهيد كاظمي‌ گفتيم. ايشان با طيب خاطر پذيرفتند و بدون فوت وقت به روستاي حسن‌آباد رفتند و در ميان مردم حاضر شدند. عدة زيادي از مردم تجمع كرده بودند و همهمة عجيبي در جمع حكمفرما بود.
شهيد كاظمي‌ گفت: «برادران! اين‌گونه به نتيجه نمي‌رسيم. شما نمايندگاني انتخاب كنيد تا دور هم بنشينيم و راه‌حلي براي مشكل شما پيدا كنيم.» جمعيت از بين حاضرين چند نفر را انتخاب كردند. آنها به اتفاق شهيد كاظمي ‌به پايگاه بسيج رفتند. در آنجا شهيد كاظمي ‌نشست و با دقت به صحبت‌هاي نمايندگان مردم گوش داد.
ماحصل خواسته آنها اين بود كه چون گروهك‌ها در منطقه حضور دارند، اگر اسلحة سپاه در اختيار ما باشد، قطعاً آنها حمله مي‌كنند و به كسي از مردم رحم نمي‌كنند و همه را به خاك و خون مي‌كشند.
شهيد كاظمي‌ گفت: «شما تشريف ببريد، ما با هم مشورت مي‌كنيم و نتيجه را تا چند دقيقة ديگر به اطلاع شما مي‌رسانيم.» وقتي آنها از اتاق خارج شدند، شهيد كاظمي‌ خطاب به ما گفت: «برادران! حق با مردم است. ما به اينجا آمده‌ايم تا به اين مردم خدمت كنيم، نه اينكه موجبات نگراني آنها را فراهم كنيم، لذا برويد و به آنها بگوييد هر كسي كه دوست دارد اسلحه‌اش را نگه دارد و هر كسي كه هم نمي‌خواهد اسلحه داشته باشد، آن را تحويل دهد.»
ما هم رفتيم و پيام شهيد كاظمي ‌را به مردم رسانديم، عده‌اي از اهالي سلاح‌هايشان را تحويل سپاه دادند و تعدادي هم داوطلبانه مسلح باقي ماندند.آنچه در اين رويداد قابل توجه است درايت، دلسوزي، كارداني و عاقبت‌انديشي شهيد كاظمي‌ است، چرا كه مدتي پس از آن اهالي بدون هيچ اكراه و اجباري داوطلبانه مسلح شدند و به حراست و پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي ‌پرداختند و اگر در آن روز اجبار و تحميل صورت مي‌گرفت، قطعاً تبعات بدي براي نظام داشت.


برخورد انساني
سازمان پيشمرگان مسلمان كرد سنندج در محل سالن ورزشي جنب پادگان لشكر (سالن آزادي) مستقر بود. يك شب ديدم آقايي را آورده‌اند كه داراي جسمي ‌تنومند است و چشمان او را بسته‌اند. از پيشمرگان پرسيدم ايشان كي هستند؟ گفتند از سران گروهك‌هاي ضدانقلاب هستند. گفتم چشمانش را باز كنيد.
نزد ايشان رفتم و به گفتگو پرداختم. در حين صحبت متوجه شدم اين شخص از سطح سواد و معلومات بسيار بالايي برخوردار است. يكي از همرزمان را كه اطلاعات خوبي داشت، دعوت كردم تا سه نفري به گفتگو بپردازيم.
هنوز ابتداي صحبت‌هاي ما بود كه خبر آوردند و گفتند آقاي بروجردي براي ديدار با پيشمرگان به سالن مي‌آيند. بلافاصله خودم را به شهيد بروجردي رساندم و ماجراي دستگيري آن فرد را خدمتشان عرض كردم و از ايشان دعوت كردم به جمع ما بپيوندد. با رغبت پذيرفت.
حدود 4 ساعت با آن شخص در ارتباط با مسائل مختلف (از جمله ماركسيسم، وضعيت عملكرد گروهك‌ها و…) بحث كرديم، تا اينكه آن شخص گفت: «بنده نه مسلح هستم و نه جزو سران گروهك‌ها هستم، اما با توجه به تبليغاتي كه گروهك‌ها در منطقه مي‌كردند، به شدت از پاسداران و پيشمرگان مسلمان متنفر شده بودم و اگر چنانچه پاسدار و يا پيشمرگي را گير مي‌آوردم، با همين دستانم خفه‌اش مي‌كردم، ولي اكنون كه اين برخوردهاي انساني شما را ديدم، هم به اشتباه خودم پي بردم و هم به اوج عناد و دشمني گروهك‌ها با نظام و اكنون نيز آماده‌ام در افكار و انديشه‌هايم تجديد نظر كنم.»
بعد از پايان جلسه، شهيد بروجردي به ما توصيه كردند و فرمودند: «اين فرد انسان صادقي است. اشتباهاتي در تفكر دارد كه من اميدوارم اخلاص و صداقتش به او كمك كند تا اصلاح گردد و همان جا دستور داد ايشان را آزاد كرديم.»
آن فرد پس از آزادي در شهر سنندج چندين مسؤوليت را عهده‌دار شد و اكنون نيز در تهران استاد دانشگاه است و منشأ خدمات بسيار ارزنده‌‌اي براي كشور بوده و هست.

 

خاطرات آقاي محمد‌طاهر فرشادان
از پيشمرگان مسلمان كرد شهرستان سنندج

شهید برونسی

به من هم هميشه سفارش مي كرد كه اگر ساواكي ها آمدند و گفتند : شوهرت چه كاره است بگو بنا است . هر روز مي رود سر كار من چيزي نمي دانم . مرتب مي خنديد و مي گفت : به دهانم مي زدند هر دنداني كه مي افتاد مي گفتند . alt

 

من با شهيد ارتباط زيادي داشتم. تا اينكه يك روز به من گفت كه يك مسافرتي مي خواهيم برويم طرف زاهدان. گفتم: خوب برويم. در آن زمان قبل از برنامه ها ريشمان را خيلي كوتاه مي كرديم. ولي يك ته ريش داشتيم. بعد گفت: سبيلهايت را بگذار يك كمي بلندتر شود و ريشت را هم با تیغ بتراش. بعد به اتفاق ايشان با اتوبوس به زاهدان و ايرانشهر رفتيم و در آنجا در يك مسافرخانه يك اتاق گرفتيم. ايشان مرا در مسافرخانه گذاشت و گفت من مي روم بيرون و زود برمي گردم. اگر هم يك موقعي دير آمدم، نگران نشوي و به جايي هم مراجعه نكني و منتظر من باش كه حتماً مي آيم.  بعد هر چه خواهش كردم كه به ما بگو گفت: نه.
رفت و درست بعد از دو روز که ما را در نگرانی گذاشته بود برگشت و گفت برويم. من هر كار كردم، ايشان موضوع را نگفت. بالاخره به مشهد برگشتيم تا بعد از پيروزي انقلاب چيزي از آن موضوع از ايشان نشنيدم. چند دفعه هم سئوال كردم كه آن جريان چه بود. تا اينكه در عمليات سپاه  گفت آنجا من نامه اي داشتم براي مقام معظم رهبري (آيت ا... خامنه اي) من بردم خدمت ايشان دادم و جوابش را هم گرفتم. بعد ايشان گفتند اوستا عبدالحسين اين مسيري كه ما از اين اتاق به آن اتاق مي رويم، در معرض ديد ساواكيها است. حالا كه آمدي اينجا اگر بتواني يك كاري كني كه در حين رفت و آمد ما نبينند، خيلي خوب است. من هم قبول كردم و سريع آجر ريختم و آنجا را به وسيله ديوار بالا بردم. اين جريان بود كه دو روز آنجا گير كردم. بعد آقا آمدند و گفتند: چون اين ديوار را درست كردي، اينها اگر تو را ببينند مي گيرند. گفتم: نه من سرم را با چيفه در موقع كار بسته بودم. بالاخره آقا مرا از مسير ديگري از آنجا خارج كردند كه گير نيفتم و مرا آوردند. يك جايي كه اصلاً نفهميدم كجا هستم. بعد كه آدرس مسافرخانه را دادم توانستم بيايم. اين خاطره را خود آقا كه به منزل شهيد رفته بودند براي خانواده اش تعريف كردند. اين يك خاطره دست اولي بود كه من در جايي نگفته بودم تا موقعي كه خود آقا اين را تعريف كردند. بعد ما هم آن را تعريف مي كرديم.


راوی:سيد كاظم حسيني
******
 ‌ يك روز آقاي برونسي به منزل آمدند و گفتند : ما مي خواهيم براي كار بنايي به ايرانشهر برويم . وقتي مي خواست برود ، ديدم يك دبه روغن هم گرفته است ، گفتم اين روغنها را مي خواهيد چكار كنيد ؟ گفت: اينها را مي خواهم ببرم و آنجا با بچه ها بخوريم . بعد از چند روزي از ايرانشهر برگشتند در حالي كه تعدادي نوار و اعلاميه آورده بود گفتند: اگر بداني كجا رفتم و چه كار كردم . توضيحي در رابطه با اينكه كجا رفته و چكار انجام داده بود ، نداد . تا اينكه بعد از شهادت ايشان مقام معظم رهبري به منزل ما مشرف شدند فرمودند : آقاي برونسي به ايرانشهر آمده بود تا از من خبر بگيرد روغن هم آورده بود _ در حالي كه بچه هاي شهيد نشسته بودند آقا اين مطلب را فرمودند _ و ادامه دادند كه من به شهيد عرض كردم اگر كسي مي بود كه جلو پنجره هاي خانه را ديوار كند كه ما اصلا ديده نشويم خيلي خوب بود . ايشان در حالي كه در اين شهر غريب بودند رفتند و با يك بناي ديگر مقداري سيمان و گچ تهيه كرده و آوردند و جلو پنجره ها را ديوار كردند به نحوي كه نورگير نداشت . زماني هم كه از ايرانشهر برگشته بودند به ما اجازه نمي دادند كه پنكه را روشن كنيم ، آب سرد نمي خوردند. مي گفتند : بيا برو ببين آقا كجا زندگي مي كند . ايشان ديگر جلو پنكه نمي نشستند . آب سرد و چاي نمي خوردند. حتي خدا شاهد است . متكي زير سرشان نمي گذاشتند و روي زمين مي خوابيدند.


********


يك بار ديگر راهپيمايي شد و شيشه هاي بانك را شكسته بودند . باز ديدم ايشان دوباره نيامدند . سه چهار روزي گذشت گفتيم : حتما دوباره ايشان را گرفتند . ديگر برايمان عادي شده بود . زندانيش هم براي ما عادي شده بود ، بس كه ايشان از اين كارها انجام داده بود و هميشه ايشان از خانه بدون غسل شهادت بيرون نمي رفت سر كار هم كه مي رفتند ايشان غسل شهادت مي كرند و بعد سر كارشان مي رفتند مي گفت : آدم همينطور كه دارد راه ميرود شايد يك كاري شد و شهيد شد و پس بهتر است كه غسل شهادت كند . ايشان ديگر رفتند و نيامدند . بعدا فهميديم كه ايشان را گرفتند . دوباره همان نوارها و كتابها و وسائل را سريع جمع و جور كردم ، چون گفتند : مي آيند به خانه تان مي ريزند و بازرسي مي كنند و من اين وسائل را بردم درب منزل همان نفر قبلي گغتم : شما همين نوارها را نگه داريد ، ايشان نيامده اند ، حتما ايشان را گرفته اند . اين بنده خدا اين مرتبه گفت : حاج خانم من ديگر جرأت نمي كنم . ديگر من از بچه ها اجازه ندارم كه بگيرم . ترسيده بودند چون ايشان زندان بودند . تا اينكه طلبه ها آمدند و اعلاميه هايي كه از پاريس آورده بودند را شبانه زير پله هاي سيماني جاسازي نموده و روي آن را سيمان كردند . گفتند : اين اعلاميه ها همينجا باشد . نوارها را بدهيد به همان كسي كه آن دفعه داده ايد . خودم نوارها را داخل كيسه كردم و بردم ايشان قبول نكردند گفتند اين استاد عبد الحسين هر روز اين كارش شده و پدرم گفته چيزي از شما قبول نكنيم . بعد آمدم يكي از اين قاليهاي كوچك دم دري كه داشتيم ، نوارهاي امام خميني را جدا كردم و ميان قاليها گذاشتم چند تا از امام خميني نوار حساس داشتند كه خيلي مهم بود . آنها را گذاشتم زير متكا يك لايش پنبه و يك لايش هم همين نوارها بود جاسازي كردم و گفتم ، هرچه خدا مي خواهد . اينها را گذاشتم داخل متكا و سرش را دوختم . كتابها را داخل قابلمه گذاشتم . آن زمان چراغ علاءالدين داشتيم _ اينها را هم در زيرزمين داخل علاء الدين گذاشتم و گفتم : هرچه خدا مي خواهد ديگر از اين بيشتر عقلم نكشيد كه چكار كنم . اما از جلوتر خودم را آماده كرده بودم . چون احتمال مي دادم كه هر آن امكان داده مأمورين به خانه ما حمله كنند . تا اينكه يك وقت ديدم همسايه ها آمدند و گفتند مأمورين دارند مي آيند . الان همان حياط است . همينطور كه نشسته بودم حسن آقا بود و مهدي و حسين _ يك دفعه ديدم كه چند نفر داخل حياط ريختند و گفتند : همانجا بنشين بلند نشوي . همين متكا را نشاني داشتم زود همين متكا را گذاشتم روي پايم و بچه ها را هم گذاشتم روي پايم . در آن لحظه فقط خدا بود كه ما را راهنمايي مي كرد و ما نه تجربه اي داشتيم و نه سواد الان حسن آقا كه مي بينيد الان يك كمي زبانش مي گيرد از همان موقع ترسيد . اين بچه اول گنگ شد . كم كم زبانش باز شد . اين بچه ها دور من و اين بچه را هم گذاشتم روي پايم و پايم را دراز كردم و متكا را روي پايم گذاشتم و گفتند : از جايت بلند نشوي باور كنيد كه اگر همان قالي را اينها برداشتند ديگر كارمان تمام بود . هرچي گشتند مثل اينكه كور بشوند . حالا عنايت امام زمان و اينها بود هرچه گشتند ، هيچ چيز پيدا نكردند و رفتند و هيچ چيز گيرشان نيامد بعد ديدم حسن آقا نمي تواند صحبت كند . ترسيده بود ، آن زمان مثل حالا نبود كه بچه ها با تفنگ و اينها آشنا باشند ، من خودم همانجا يك مريضي به سرم آمد كه حالت غش به من دست داده بود ، هرجا مي رسيد حالم به هم مي خورد.

راوی:معصومه سبك خيز
***********


 ‌ ايشان وقتي كه از زندان آزاد شده بود از شكنجه هايي كه ديده بودند براي ما چيزي تعريف نمي كردند . اما وقتي دوستان طلبه اش به خانه ما مي آمدند اينها را مي برد به اتاق ديگر و هرچه شكنجه ديده بود نقل مي كرد . مي گفت : در زندان به قدري جاي ما تنگ بود كه به نوبت چند نفر مي خوابيديم و چند نفر ديگر مي ايستاديم . در ادامه مي گفت : با تخم مرغ و شيشه كوكا ما را شكنجه مي كردند . نحوه ريخته شدن دندانهايش را تعريف مي كرد و جالب اينجا بود كه تمام اين صحبتها را با حالت خنده نقل مي كرد . مي گفت : همان اول كه ما را گرفتند فكر مي كردي چه كسي را گرفته اند . دور ما را گرفتند يك مسلسل را به پشتم گذاشتند ديگري را روي سينه ام و يكي هم سيلي مي زد و مي گفت: پدر سوخته بگو دوستان شما چه كساني هستند . گفتم : من هيچ دوستي ندارم تك و تنها هستم ، يكي از آنها گفت : نگاه كن پدر سوخته را هرچه كتك مي زنيم رنگش تغيير نمي كند . مي گفتند : ترا مي كشيم ، مي گفتم : بكشيد . به من هم هميشه سفارش مي كرد كه اگر ساواكي ها آمدند و گفتند : شوهرت چه كاره است بگو بنا است . هر روز مي رود سر كار من چيزي نمي دانم . مرتب مي خنديد و مي گفت : به دهانم مي زدند هر دنداني كه مي افتاد مي گفتند . پدر سوخته دندانهايش دارد مي ريزد و كسي را لو نمي دهد . گفتم : من كسي را ندارم ، مرا اشتباهي گرفته ايد ، من كسي نيستم .


********
 ‌ در سال 52 يك روز آقاي برونسي مرا با خودش به زاهدان برد . در مسافر خانه گذاشت و گفت : من مي روم كاري دارم و بر مي گردم اگر من دير آمدم شما همينجا بمان و نگران هم نشو ، هرچه گفتم : كجا مي خواهي بروي ، هيچ نگفت و رفت و شب نيامد و من خيلي نگران بودم . چون مي دانستم كه انقلابي است . روز بعدش كه آمد ديدم كه خيلي خوشحال است . هنگام برگشت به مشهد هرچه خواهش كردم باز چيزي گفت ولي بعد از پيروزي انقلاب يك روز گفتم : آن رفتن به زاهدان را بگو چه بود . بالاخره تعريف كرد و گفت : آقا من آنجا پيغامي از نماينده ويژه امام راحل در مشهد براي مقام معظم رهبري كه در ايرانشهر در تبعيد به سر مي برد داشتم . گفتم : پس چرا ما را بردي با خودت ؟ گفت : ترا بردم كه رد گم كنم چون جوان بودي .

راوی:سيد كاظم حسيني


***********
 ‌ براي من از روستاي ديگري هم خواستگاري آمده بودند. وقتي پدر شهيد برونسي فهميده بود كه به خواستگاري من آمده اند، پدرم ناراحت شده و شبانه به روستاي ديگر رفتند و خبر دادند كه بين فاميل وصلت كرده ايم. با چند بزرگتر به خواستگاري آمدند. پدرم گفتند: جايي كه ايشان باشند چرا ما به جاي ديگري كه نمي شناسيم دختر بدهيم. پدرم _ خدا رحمتشان كند _ مي گفتند: اين برونسي نماز شبش به دنيا ارزش دارد، باشد هيچ چيز نداشته باشد. ما هيچي نمي خواهيم. پدرم چون روحاني مسجد بودند با من صحبت كردند كه: بابا وقتي من به مسجد مي روم مي بينم هيچ كس مسجد نيست. اما ايشان نماز شب مي خوانند و اين نماز شب به دنيا ارزش دارد. بعد از چند روز مراسم عقد انجام شد و هشت ماه عقد بوديم.

راوی:معصومه سبك خيز


***************
 ‌ شهيد مي گفت : يك روز مادر خانم من به من گفت : عبدالحسين بدو ، بدو ! كه الان همسرت فارغ مي شود . بدو و يك قابله بياور . من هم سوار موتور شدم رفتم دنبال قابله . وقتي كه مي خواستم از چهار راه شهدا بگذرم ، ناگهان چشمم به گلدسته هاي حرم امام رضا (عليه السلام) افتاد . مي گويد ، اصلاً بطور كل كارم را فراموش كردم و سر موتور را كج كردم و يطرف حرم امام رضا (عليه السلام) رفتم . بعد از خواندن زيارتنامه و نماز و رفع خستگي تازه يادم آمد كه دنبال قابله آمده ام . يكي دو ساعت گذشته بود . وقتي به خانه برگشتم به خاطر سر و صداي زياد موتور آنرا دو تا كوچه پايين تر گذاشتم و آهسته و آهسته به طرف خانه رفتم . وقتي به خانه رسيدم ديدم مادر خانم جلوي در ايستاده و منتظر است با خودم گفتم : الان حتماً يك سيلي به گوشم خواهد زد . امّا دستي به پشتم زد و گفت دستت درد نكند عجب قابله اي فرستادي . من هم قضيّه را تعريف نكردم . وقتي وارد منزل شدم . بچّه متولّد شده و اوضاع هم آرام بود . بعد از مدّتي كه ماجرا را از خانمم پرسيدم گفت : وقتي دنبال قابله رفته بودي ،‌ خانمي آمد و گفت كه عبدالحسين مرا فرستاده است . از خانمم پرسيدم كه آن خانم كي بود ؟ مي گويد: من سئوال كردم، اما او گفت: مرا عبدالحسين فرستاده و اين كارش را انجام داد. رفت و پولي هم نگرفت.

راوی:محمد رضا تيموري

شهید محمود کاوه

از منطقه جنگی به خانه زنگ زده بود كه نمی توانم زیاد بمانم. جشن عروسی را راه بیندازید تا من زود بیایم و زود هم برگردم. آمد و گفت می خواهم بروم تهران،‌می آیی تو هم؟ من خندیدم. گفت: پس بنویس به حساب ماه عسل. خطبه عقد را امام برامان خواند.alt


همسر شهید محمود كاوه در خاطراتش می گوید: خطبه عقد را امام برامان خواند. آقای آشتیانی رفت نزدیك امام و گفت: دامادمان آقای كاوه ست. محمود كاوه. می شناسیدشان كه؟ امام نگاهش كرد و لبخند زد، سرش را گرفت طرف آسمان، چیزی زیرلب زمزمه كرد كه به دعا می مانست.

**از محمود كاوه گفتن سخت است. سردار، آفتابی بود كه به دل كردستان گرمی می بخشید.

*عمادالاسلامی: در بحبوحه ای كه بریدن سر پاسدار مجوز ورود بهشت دژخیمان كوردلی بود كه با خیال خام خود رعب و وحشت را در كردستان مظلوم ایجاد كرده بودند سرداری آمد كه عطوفت، مهربانی و دلاوری اش زبانزد كردها شده بود از كاوه گفتن از بی قراری اش، از نگرانی و دلواپسی اش برای كردستان سخت است. برای بهتر شناختن كاوه به مشهد خیابان مطهری رفتم تا همسرش، فاطمه عمادالاسلامی، را از نزدیك ببینم. حاصل دیدار ما گفت و گویی بود كه در ذیل می خوانید.

** از آشنایی تان با آقا محمود برای ما بگویید؟

*عمادالاسلامی: آقا محمود را از دو سال قبل از خواستگاری می شناختم. چون مددكار سپاه بودم و برای سركشی به خانواده های رزمنده و شهدا می رفتم به منزل كاوه هم سر می زدم. مادرش گله می كرد كه محمود نه تلفن می زند و نه مرخصی می آید. همین رفت و آمدها و بخصوص خواهر بزرگش كه مدتی همكار ما بود زمینه ای برای آشنایی بیشتر خانواده آنها شد و بالاخره به خواستگاری آمدند.

**خانواده با این ازدواج موافق بودند؟

*عمادالاسلامی: بله، چون من شرط كرده بودم كه هر خواستگاری كه در خانه را زد از همان دم در بپرسند پاسدار است یا نه؟ بنده خدا، مادرم می دانست كه دخترش جز با سپاهی ازدواج نخواهد كرد برای همین این زحمت را تقبل كرده بود.

**چرا سپاهی؟


*عمادالاسلامی: زیرا سپاهی و بعد آقا محمود، از همان ابتدا برای من حالت مرادبودن را داشت.

** این مراد بودن تا چه مراحی از زندگی ادامه داشت؟

*عمادالاسلامی: از همان ابتدای زندگی مشترك تا حتی بعد از شهادتش، هنوز هم هست البته بعد از رفتنش خیلی جاها كم آوردم. برای همین شال و كلاه می كردم و می رفتم سرمزارش. تنها، می نشستم كنار شمع هایی كه روشن كرده بودم، می گفتم: فقط خودت برام مانده ای كمكم كن، محمود. به دادم برس، باورتان می شود اگر بگویم می آمد توی خوابم می گفت باید چكار كنم؟ برای خودم هم یادآوری اش سخت است. اما می آمد، خندان می آمد. می گفت: باز چی شده، فاطمه؟

**كی آقا محمود به خواستگاری شما آمد؟

*عمادالاسلامی: خوب یادمه، طرح جهادی كمك به كشاورزان و روستاییان را می گذراندیم كه خبر دادند آقا محمود فردا می خواهد به خواستگاری بیاید. من آن روز با یكی دیگر از خواهران سپاهی برای خوشه چینی به یكی از روستاهای قوچان رفته بودیم آن روز قرار شد زودتر به خانه برگردم ماشین بین راه خراب شد. تقریبا بیش از یكساعت طول كشید تا ماشین درست شود وقتی به خانه رفتم دیدم مادر و خواهرانم مضطرب و ناراحتند از این كه دیرآمدم، جریان را گفتم. مادرم گفت: آقا محمود یكساعت است كه نشسته و كلی معطل شده. به اتاق رفتم بعد از دقایقی خانمها بیرون رفتند و من و محمود تنها شدیم تا حرف بزنیم.

** برای اولین بار بود كه آقا محمود را می دیدید؟

*عمادالاسلامی: بله اولین ملاقات و دیدار ما بود. من هم كه آنقدر خجالت می كشیدم و خودم را تو چادر پیچانده بودم و به گلهای قالی خیره شده بودم حتی نگاهش هم نكردم.

**از اولین جمله هایی كه رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟

*عمادالاسلامی: بین ما سكوت بود تا اینكه آقا محمود گفت: می خواهم دینم كامل شود و قصد من این است ازدواج كنم تا شهید بشوم.

 

alt



**این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟

*عمادالاسلامی: همیشه آرزویم این بود كه با یك سید ازدواج كنم. شاكی بودم از این كه محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه (س) نشده بودم. آن روز گذشت و من شبش فكر كردم كه فردا برای خرید و مراسم عقد چه كنم كه روز بعد فهمیدم آقا محمود همان شب به كردستان رفته تا هشت ماه از او خبری نشد. حالا می فهمیدم مادرش چه می كشد ناغافل، بدون خداحافظی می گذاشت و می رفت.

** تلفن هم نزد؟


*عمادالاسلامی: از منطقه جنگی به خانه زنگ زده بود كه نمی توانم زیاد بمانم. جشن عروسی را راه بیندازید تا من زود بیایم و زود هم برگردم. آمد و گفت می خواهم بروم تهران،‌می آیی تو هم؟ من خندیدم. گفت: پس بنویس به حساب ماه عسل. خطبه عقد را امام برامان خواند. آقای آشتیانی رفت نزدیك امام و گفت: دامادمان آقای كاوه ست. محمود كاوه. می شناسیدشان كه؟ امام نگاهش كرد و لبخند زد، سرش را گرفت طرف آسمان، چیزی زیرلب زمزمه كرد كه به دعا می مانست. یك قرآن با خودمان برده بودیم امام امضایش كرد. هنوز یادگار نگه اش داشته ام.

**از زندگی مشتركتان بگویید؟

*عمادالاسلامی: ببینید، محمود بی قرار بود، بی قرار كردستان. طوری كه بعد از جماران من و خانواده اش را به خانه یكی از آشناهایش برد. با این قول كه "زود برمی گردم. " زود برنگشت فرداش كه آمد گفت: "باید بروم كردستان. "

**از روزها یا لحظاتی كه با آقا محمود روزگار گذراندید بگویید؟

*عمادالاسلامی: در طول سه سالی كه با هم بودیم شاید صد روز در كنار هم نبودیم تازه برای هر روز فقط یك تا دو ساعت در خانه بود كه اتاق را هم مقر فرماندهی كرده بود. به منطقه تلفن می زد یا نیرو جمع می كرد، متن سخنرانی را آماده می كرد و یا دوستانش را می دید حتی موقع خواب هم آرامش نداشت. كلاش را مسلح بالای سرش می گذاشت چون منافقین در شهر شب نامه پخش می كردند و برای ترور محمود لحظه شماری می كردند.
لحظه ای هم كه می خواست بخوابد می گفت: من این جا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیده ام و بچه ها الان توی سرمای سنگرهای كردستان خواب شان نمی برد. بلند می شد و اشك هایش را پاك می كرد انگار تقدیر هم به بی قراری اش عادت كرده بود از قضا تلفن زنگ می خورد. محمود هم خوشحال می گفت می خواهم بروم كردستان، همین امشب. بعد هم می گفت: مرا ببخش كه مردخانه نیستم.

**درباره مسوولیتش در كردستان حرفی هم می زد؟

*عمادالاسلامی: اصلا، هروقت هم سوال می كردم اخم می كرد و حرف را عوض می كرد. حرفهایی را هم كه با تلفن می زد رمزی می گفت.

**كنار آمدن با همچون روحیه ای برایتان سخت نبود؟

*عمادالاسلامی: روز اول گفت: می توانید با همچین آدمی بسازید؟ گفته بود من زندگیم روی دوشم است. تا وقتی جنگ است من هم هستم. اگر آمدم زنگ در خانه تان را زدم می دانستم آمده ام خواستگاری كسی كه از خودمان است می داند دارد چی كار می كند. خواهش می كنم خوب فكر كنید. نمی خواهم اسیر احساسات بشوید. "

**از تولد دخترتان، زهرا بگویید؟


*عمادالاسلامی: بهش گفتم این دفعه را قول بده زود برگردی، لااقل به خاطر مسافرمان.
گفت: می خواهی ریش گرو بگذارم؟
گفتم: اگر نیامدی چی؟
گفت: هرچی دلت خواست بگو. یا نه، هرچی دلت خواست بگیر مرا بزن. خوب است؟ خندیدم و گفتم: تو هم با این اداهات.
گفت: من هم زرنگم. یك چیزهایی می گویم كه می دانم دلت نمی آید بش عمل كنی.
زهرا متولد شد و او نیامد، هرچه به در نگاه كردم نیامد. آن قدر حرص خورده بودم كه شیرم داشت خشك می شد، حوصله نداشتم بیش تر از این صبر كنم. سه ماه بود كه زهرا متولد شده بود، نه تلفنی نه نامه یی نه چیزی، رفتم هرجوری بود با تلفن گیرش آوردم. گفتم: این بود قولت؟
گفت: خدا مرا بكشد كه زدم زیر قولم.
گفتم: زنگ نزدم این را بشنوم. فردا ظهر باید این جا باشی.
متعجب گفت: مشهد؟
گفتم: همین كه گفتم.

**آقا محمود آمد؟


*عمادالاسلامی: بله، در كمال ناباوری آمد. و صورت بچه را بوسید و گفت: "اسمش را چی گذاشتی؟ گفتم: همان كه تو پیشنهاد دادی، گفت: زهرا؟ بعد بچه را بوسید و گفت: حیف كه بابا كار دارد وگرنه همین جا درسته می خوردمت. بعد بچه را گذاشت توی بغلم و گفت: اگر یك چیزی بگویم دعوام نمی كنی؟

**حتما باز بی قرار رفتن شده بود؟

*عمادالاسلامی: بله، گفتم برو. همین كه تا این جا آمدی خیلی چیزها دستگیرم شد. حالا هم برو. برو به كارت برس.

**با شهادتش چگونه كنار آمدی؟

*عمادالاسلامی: با رفتارش ما را برای چنین روزی تقریبا آماده كرده بود ، وهر لحظه انتظار چنین روزی را داشتیم، می دانستیم كه محمود بی قرار رفتن است

وصیت نامه شهید علی اکبر رحمانیان

بسم الله الرحمن الرحيم

وصيت نامه خانوادگى : من براى اعتلاى كلمه  الله وبراى‌وبراى برقرارى جمهورى اسلامى درسرتاسر جهان وتحقق بخشيد ن به كلام پيامبرانه امام عزيز دراين راه گام نهادم واين را كاملا به شما گفته ام دنيا مى گذرد كه خداوند درقرانش فرموده است كانهم ؟؟؟ يرونها لم يلبثو اى عشيااو؟؟؟ حيات واقعى عند الرب ورزق واقعى درپيشگاه خالق است ،شما سعادت مرامى خواستيد پدرومادرعزيز م مطمئن باشيد تضمين گرديده است خواهران وبرادران اما م عزيز را رهبرخويش قرارداده وگوش به فرمان آن بزرگوارباشيد وازتمام قوما ن وخويشان خصوصا دايى ها -خاله ها -عموها - برايم حلال بودى بطلبيد و اما تو اى همسر عزيزم كه دراين مدت طولانى وفادارى خودت را برايم ثابت كردى حلالم كن ومراببخش فرزندانم احمد وزينب را خوب تربيت كنيد همسرو پدرومادرم وپدرومادرش مرا حلا ل نمايند ازماليه دنيا چيزى ندارم همين قليل هم براى همسروفرزندانم باشد خداوند شمارا با اهل بيت رسول (ص) ومارانيزمحشورفرمايد 20/11/63 

بسم الله الرحمن الرحيم

 خداوند تبارك وتعالى مراازگناهان ببخشايد وصيتى ندارم وصيتم وصيت شهدا ى عزيز است .دوستان عزيزم مراحلا ل نماييد امروز كه اين را مى نويسم تنها فكرم اين است كه فردا دردرگاه بارى تعالى مورد دو پرسش بزرگ واقع شوم زيارت كعبه ؟؟؟ استفاده وديگر ى گفتن  وعمل نكردن خدايا با لطف وكرم توبه سويت مى آيم  هرچند سراپا گناهكارم .والسلام 20/12/64