شهید سید کوچک موسوی

حاج علي اسماعيلي:  (دوست وهمرزم شهيد)

حاج علي  در سفري كه اواخر سال 1390 به زيارت مقتل شهداء جنگ تحميلي رفته بودند  با ديدن عكس همرزم شهيدش از آن بزرگوار اين گونه نقل كردند .

در جزيره مجنون بدليل استفاده گسترده عراق از بمب شيميايي آمار مجروحين وشهداء زياد بود وما به جاي آمبولانس از اتوبوس هاي كه صندلي آنها را برداشته بوديم براي اين كار استفاده مي كرديم و بدون  لحظه اي وقفه به انتقال مجروحين و شهداء مشغول بوديم و شهيد موسوي چون از نظر جسمي قوي تري از ما بود بيشتر تلاش مي كرد، همان جا بود كه شيميايي شد. اين بزرگوار قوي ، پرتوان وخستگي ناپذير بود بطوري كه چندين نفر همزمان او را مي گرفتيم تا كمرش را به خاك بزنيم اما موفق نمي شديم. به ياد دارم در اواخر عمر شريفش كه با تعدادي از همكاران به عيادتش رفته بوديم همانطور كه دربسترخوابيده بود به من اشاره كرد كنارش رفتم ايشان گفت اي كاش سلامتي خود را براي چند روز به دست مي آوردم تا مثل گذشته باهم به يك ماموريت برويم گفتم انشاءا... همين طور خواهد شد ايشان در جوابم گفتند نه ديگر فرصتي نيست بايد آماده رفتن باشم.

شهیدی که 16 لباس روی‌هم پوشید تا به جبهه برود

نوبت به نوجوان سبزه روی عرق کرده می رسد. «محمد علی ربیعی» توجه ام بیشتر بهش جلب می شود. از صورتش که حالا مثل لبو سرخ و تند شده است، همین طور هم شره شره عرق می چکد، تعجب      می کنم.

ادامه نوشته

گفتگو بافاطمه تندگویان» خواهر شهید محمدجواد تندگویان

«فاطمه تندگویان» خواهر شهید محمدجواد تندگویان در گفت‌وگو با فارس در خصوص ویژگی‌های مرحومه «اشرف‌السادات مینونشان» اظهار داشت:‌ مادرم از ابتدا فردی بسیار فهیم، اهل مطالعه و شعر بودند و درک عمیقی نسبت به مسائل اجتماعی داشتند.

وی ادامه داد: مادرم با روحیه مذهبی و دین‌داری، روشنفکری، جوان‌پسند، گشاده‌رویی و با‌محبت در هرجا که زندگی می‌کرد موجب برکت بود. وی محل رجوع مردم بسیاری بود چرا که ایشان به مشکلات مردم رسیدگی می‌کرد و در امور خیر فعال بود؛ مادر در منزلش به شکل ستاد مردمی عمل می‌کرد، یعنی به مسائل مالی و بیماری مردم رسیدگی کرده و حتی مردم مشکلات و درد دل خود را با مادر در میان می‌گذاشتند.

خواهر شهید محمدجواد تندگویان یادآور شد: مادرم بسیار مهمان‌دوست بودند و به همین دلیل مردم خانه ایشان را خانه خودشان می‌دانستند و همه احساس مادری و فرزندی نسبت به وی داشتند؛ مادرم در تربیت ما نیز علی‌رغم اینکه در دوره رژیم طاغوت رشد کردیم، خیلی متعهد و مسئول ما را تربیت کردند.

تندگویان خاطرنشان کرد:‌ در یک دوره‌ای مادرم به خاطر اعتمادی که به دیگران داشتند دچار مشکلات اقتصادی شدند اما با صبوری و تلاش ایستادند و توانستند زندگی را اداره کنند.

وی در خصوص عکس‌العمل ما‌در در مقلابل فعالیت‌های انقلابی شهید تندگویان و سپس دستگیری وی توسط ساواک، اظهار داشت: مادرم موضوع دستگیری جواد را به مدت ۷ ماه از پدرم پنهان کرد که مبادا پدرم آزرده‌خاطر شود و قصه بخورد، صلابت و همت مادرم برای ما الگو بود. وقتی هم که برای دیدن جواد به زندان ساواک رفتیم، مادر به‌قدری با صلابت با جواد رفتار کرد که وی به پای مادرم افتاده و پاهایش را می‌بوسید؛ در حالی که ناخن‌های جواد را کشیده بودند و دست‌هایش نشان‌دهنده شکنجه‌های وارد شده به وی بود.

تندگویان افزود: مادرم شرایط قبل از انقلاب را تحمل کرد و بعد از آزادی جواد هم به دلیل تحت تعقیب بودن وی مانند کوه پشت جواد ایستاد. ایشان در شرایط انقلاب هم همیشه در صحنه بود.

خواهر شهید محمدجواد تندگویان با بیان اینکه در ابتدای جنگ تحمیلی و پس از اسارت جواد توسط نیروهای بعثی مادرم حاضر نبود سازشی به خاطر فرزندش صورت گیرد، یادآور شد: ‌در دوران دفاع مقدس منزل ما ستاد و پایگاه مردمی بود، کارهای پشتیبانی و دوخت و دوز البسه رزمندگان را در منزل انجام می‌دادیم. مادرم ۵ دستگاه چرخ خیاطی در اتاق گذاشته بود و علاوه بر خیاطی، مدیریت کار را برعهده داشت.

وی بیان کرد:‌ در سال ۱۳۷۰ پیکر برادر شهیدم به کشور بازگشت؛ مادرم به قدری با صبر و تحمل این دوران را گذراند که الگویی برای ما بود.

تندگویان اضافه کرد: مادرم در سال‌های اخیر نیز با توجه به سن بالا چهره‌ای بشاش، بسیار خوشرو و پرتلاش بودند و نقش محوری در فامیل، محله و مسجد داشتند؛ و به خاطر صفای باطن و تعبد شبانه‌روزی بسیاری از کسانی که مشکل داشتند به دیدار مادر آمده تا آن‌ها را دعا کند و واقعاً دعای مادرم نیز برای رفع مشکلات‌شان اثرگذار بود.

خواهر شهید محمدجواد تندگویان با اشاره به بیماری مادرش گفت: مادر در ابتدا دچار بیماری فشار خون و قلب شدند؛ در طول مدتی که در بیمارستان بستری بودند نیز در عرصه‌های مختلف حضور داشتند؛ وی علی‌رغم درد بسیار شدید و مشکلات ناشی از آمبولی روده در ۳۳ روز به قدری صبر و مقاومت کردند که حتی پزشکان معالج وی متعجب بودند، چرا که مادر با ادعیه‌های امین الله، توسل، زیارت عاشورا و سایر دعاهایی که حفظ بودند توانستند ایام سخت بیماری را به راحتی پشت‌سر بگذارند.

وی ادامه داد: قرار بود شب گذشته عمل جراحی دیگری در بیمارستان برای مادر صورت بگیرد، افتخار می‌کردیم که بر مبنای آیه قرآن کریم گفته شد «جایگاه رفیعی برای وی در نظر گرفته شده است». مادرم تا قبل از ورود به اتاق عمل با ۱۳۹.۵ درجه هوشیاری، دعاهای نادعلی، عدیله، امین‌الله و زیارت عاشورا خواندند و به اتاق عمل رفتند و بعد از ساعاتی به لقاءالله پیوستند.

خواهر شهید محمدجواد تندگویان یادآور شد: خانواده ما از سال ۱۳۴۲ با ولایت فقیه آشنا بودند و بر این اساس پیش رفتند؛ عشق به اهل بیت و ائمه اطهار نیز همیشه در وجود و اعمال مادرم متجلی بود؛ ایشان قبل از انقلاب در صحنه تعبد دینی و اجتماعی حضوری فعال داشتند و از شعارزدگی نیز بسیار متنفر بودند.

شهید اردشیر خواست خدایی

تمام گفته هاي پدرم ، از امام (ره ) بود. ايشان علاقه عجيبي به حضرت امام (ره ) داشت . هر صبح كه براي اقامه نماز برمي خاست ، اول تصوير حضرت امام (ره ) را كه در خانه بود، مي بوسيد و صلوات مي فرستاد، بعد به نماز مي ايستاد .
يك روز كه به او گفتم : «چرا اين كار را انجام مي دهي ؟» گفت : «من هر روز صبح اگر اين عكس را نبوسم ، تمام آن روز حالم خوب نيست .» او چند روز قبل از شهادتش ، با منزل تماس تلفني گرفت و خوابي را كه ديده بود براي ما بيان كرد.
پدرم مي گفت : «ديشب خواب ديدم امام خميني (ره ) در خانه كنار شما نشسته است و صحبت مي كند و اين را بدانيد كه امام (ره ) هميشه در كنارتان است تا تنهايي را احساس نكنيد.
به نقل از: سلمان خواست خدايي فرزند شهيد اردشير خواست خدايي

 علاقه بسیاری به امام خمینی(ره) داشت، تا جایی که یک شب پیش از ورود ایشان به ایران، به فرودگاه رفت و شب را هم در آن سرما، پشت وانت‌باری تا صبح گذراند. او در زمانی که امام در قم تشریف داشتند،نامه‌ای به امام نوشت و از ایشان در مورد کارهای خود راهنمایی خواست. امام هم با آن خط زیبای خود، در پایین نامه او، جواب کوتاهی مرقوم کردند که«راه شما راه خوب و درستی است».

راوی: فرزند شهید اردشیر خواست خدایی«محمد حسن»‌

ناگفته های شهید صیاد شیرازی

به سفارشات شهيد بزرگوار حضرت آيت‌الله بهشتي درباره درگيري من و بني‌صدر در آن زمان در اوج بدگوئي‌هايي كه بني‌صدر نسبت به آن شهيد بزرگوار روا مي‌داشتند، ايشان بنده را به آرامش و سكوت دعوت فرموده و توصيه مي‌كردند كه مباد در سخنراني‌ها از بني‌صدر مطلب منفي انعكاس دهيد، به هرحال وي هنوز رئيس جمهور است. alt

 

بخشي از حساس‌ترين و مهمترين ماموريت‌هاي من، به پيش از آغاز جنگ تحميلي، يعني به درگيري با ضد انقلاب باز مي‌گردد. بنابراين خاطرات آن را هم نمي‌توان و نبايد ناديده گرفت، پايه رزم ما، آشنايي با اصول جنگيدن در راه خدا و درك رموز پيروزي، آن هم تحت فرماندهي حضرت امام(ره) نيز به آن زمان مربوط مي‌شود يعني هنگام شكل‌گيري ارتباط معنوي بين ما، به عنوان رزمنده و ايشان به عنوان فرمانده.
با اين مقدمه برمي گردم به صحنه كردستان. چندي پس از پيروزي انقلاب، زماني كه تمام شهرهاي كردستان از سنندج گرفته تا مريوان، ديوان دره، سقز، سردشت، بانه، بوكان، مهاباد و تقريبا پيرانشهر و قسمتي از نقده در دست ضد انقلاب بود، آشوب سراسر منطقه را فرا گرفته و ضد انقلاب هم كنترل شهرها را در دست داشت. همه محورها و در نتيجه پادگان‌هاي ارتش در شهرهاي فوق در محاصره ضد انقلاب بود. حتي يكي از پادگان‌‌ها- پادگان مريوان - هم تحت فشار شديد سقطو كرده بود. خلاصه وضع اسف‌باري كه ايجاد شده بود، با محوريت فرد بي‌لياقتي به نام بني‌صدر، كه به هيچ وجه به صحنه‌هاي حقيقي بخش‌هاي مختلف كشور آگاه و بصير نبود، تاسف بارتر نيز مي‌نمود. البته در اينجا قصد يادآوري جزء جزء خاطرات كردستان را ندارم، بلكه فقط با ذكر مقدمه مي‌خواهم چگونگي شكل‌گيري اولين ديدار خود را حضرت امام و به دنبالش چگونگي برخورد من با بني‌صدر (با صدور اعلاميه) و انتقاد از ايشان نزد حضرت امام را برايتان بازگو نمايم... در اولين اقدام به كمك نيروهاي داوطلب ارتشي و سپاهي كه بنده نيز افتخار همراهي با آنها راداشتم، پس از 28 روز جنگ شبانه‌روزي، به ياري خدا توانستيم سنندج را از دست نيروهاي ضد انقلاب باز پس بگيريم. شهر به دست ياران انقلاب افتاد. خبر مسرت‌بخش بود و من به شخصه قصد داشتم براي اينكه با امام بزرگوارمان اطمينان بدهم كه رزمندگان در صحنه هستند و با قاطعيت با دشمنان برخورد مي‌‌كنند، به محضرشان برسم.
اين اولين باري بودكه با حضرت امام(ره) ديدار مي‌كردم، آن هم به طور خصوصي با جمع كوچكي از برادران. مترصد فرصتي بودم كه تا در وقت مناسب خدمت ايشان عرض كنم كه آقا نگران نباشيد، انشاءالله نبرد را ادامه خواهيم داد و مشكلات حل خواهد شد. در همين حال و هوا پس از گزارش كوتاهي كه خدمت ايشان ارائه شد، امام مكثي كرده و تذكر دادند كه: "صبور باشيد، محكم بايستيد خودتان را همين‌طور قوي نگهداريد، انشاءالله آنها - ضد انقلاب سركوب مي شوند، به هيچ وجه نگران نباشيد. " اگر من در آن مجلس مجالي نيافتم تا صحبتي كنم كه اصلا لازم هم نبود، شايد در درون خجالت هم كشيدم كه من مي‌خواستم مطلبي بگويم كه مثلا امام روحيه پيدا كند،‌ اما ايشان دارند به ما روحيه مي‌دهند. اينجا بود كه من با عرفان خاص امام براي اولين بار آشنا شدم و چيزي را لمس كردم كه تا آن روز هرگز احساس نكرده بودم.
بايد يادآوري كنم كه خاطرات من در رابطه با نبرد در كردستان مربوط به دوراني است كه خود من در آنجا حضور داشتم و در واقع اين كل تاريخچه آن وقايع نمي‌باشد. به هرحال بعد از حدود سه ماه تمام شهرها آزاد شد. فقط براي اينكه درك كنيم نيروها چگونه كار كردند،‌ كافي است اشاره كنم ما كار يك سال را به طور فشرده در سه ماه انجام داديم، يعني تقريبا همه 24 ساعته كار مي‌‌كردند. البته به لطف خدا تركيب مقدسي از نيروهاي ارتشي و سپاهي و داوطلب مردمي و پيشمرگان كرد مسلمان و جهادگران با روحيه‌اي بالا در منطقه حضور داشتند. همه همراه و همپا بودند. وقتي گزارش پيروزي‌هاي ما به تهران و رئيس جمهور وقت (بني‌صدر) رسيد، براي ايشان خيلي غيرمنتظره بود. او از اينكه در زمان وي چنين موفقيتي صورت گرفته بسيار خشنود بود و به همين سبب توجه زيادي به ما نشان داد،‌ به طوري كه وقتي براي ريشه‌كن كردن ضد انقلاب پيشنهاد شد قرارگاهي در منطقه تشكيل شود و تا كرمانشاه گسترش يابد، بلافاصله آن را تائيد كرد و حتي بنده را كه سرگرد بودم، درجه موقت سرهنگي داد تا بتوانم فرماندهي قرارگاه را بعهده بگيرم. اين اولين ماموريت رسمي من بود. تا آن موقع من در واقع به طور غير رسمي در صحنه فعاليت داشتم. گرچه در هر صحنه كه حضور داشتم همه نيروها اعم از سپاهي و ارتشي به من عنايت داشتند و حرفم را گوش مي‌كردند و در واقع بدون ابلاغ رسمي، فرماندهي مي‌كردم و خداوند هم توفيق داده بود، همه همدل بوديم و در جوي صميمي فعاليت داشتيم و مشكلي هم پيش نمي‌آمد. به دنبال آن ابلاغ، نيز قرارگاه عملياتي غرب كشور را براي اولين بار در كرمانشاه تشكيل داديم. اما متاسفانه هنوز چيزي از شروع طرحمان نگذشته بود كه توطئه‌ها آغاز گرديد. نجواها و اطلاعات نادرست به بني‌صدر، مشكلات جدي پيش آورد، خصوصا اينكه وي فردي دهن‌بين بود و به حرف‌هاي معمولي توجه جدي معطوف مي‌كرد. از اين رو من احساس كردم كه عرصه بر ما به تدريج تنگ‌تر مي‌شود همين گونه هم شد. البته ماهيت بني‌صدر هم كم‌كم براي همه روشن‌تر مي‌شد، مردم روز به روز بهتر او را مي‌شناختند و مقابلش موضع مي‌گرفتند. خصوصا پس از آنكه شهيد مظلوم ايت‌الله دكتر بهشتي‌(ره) از طرف وي مورد توهين قرار گرفت، تفرقه و كارشكني ايشان بيشتر برملا گرديد. اينجا بود كه ما از قرارگاه نظامي اعلاميه‌اي داديم و در آن اعلاميه مطرح كرديم كه در حاليكه ما در اينجا تلاش مي‌كنيم و مي‌جنگيم چرا بايد در پشت جبهه چنين مسائلي اختلاف‌افكنانه پيش آيد؟ مضمون اين اعلاميه براي بني‌صدر بسيار گران تمام شد و از همان جا رسما در مقابل من موضع گرفت كه البته اين نيز توفيق الهي براي من بود. اندك زماني پس از صدور اعلاميه ديدم از طرف بني‌صدر فردي بنام سرهنگ عطاريان آمد كه قرارگاه را از من تحويل بگيرد و حكمي در دست داشت كه كاملا قانوني بود. برطبق آن من بايد قرارگاه را به وي تحويل مي‌دادم و فقط در محدوده كردستان مسئوليت مي‌پذيرفتم. وسايلم را جمع كردم كه به طرف سنندج بروم، اما با تقدير الهي كه نمي‌شود مقابله كرد. درست چند ساعت پس از تحويل قرارگاه، جنگ تحميلي آغاز شد. وضع منطقه طوري شد كه آن سرهنگ دست به دامن من شد تا براي دفاع، نيرو و تجهيزات در اختيارش بگذارم. من هم به حسب وظيفه وجداني و به انگيزه دفاع در مقابل تجاوز دشمن، ‌تنها گردان تحت امر خود - گردان 110 از لشكر 77 خراسان- را به او واگذار كردم. گرچه او در اين درگيري برخورد، اين يگان را نيز تارومار كرد ولي در هرصورت من به وظيفه عمل كرده بودم.
براي انجام مسئوليت جديد به سنندج رفتم و فعاليت خود را در آنجا آغاز نمودم. بعد از مدتي حكمي ديگر صادر شد مبني بر اينكه مي‌بايست من مسئوليت فرماندهي كردستان را به فرمانده لشكر كردستان كه در آن زمان تحت امر خود من بود، تحويل دهم. طي دو حكم متوالي محدوده فرماندهي من ابتدا كوچك و سپس كاملا سلب و محو شده بود. من شدم مشاور عملياتي فرمانده لشكري كه خودم منصوب كرده بودم. در اينجا بود كه يك برخورد صادقانه پيدا كردم. هرچند حركتم كمي تند بود ولي مكنونات قلبي بود كه بروز مي‌كرد و آن چيزي بود كه ايمان داشتم و مي‌دانستم، كاملا درست است.
من در مقابل حكم دوم ايستادم زيرا احساس كردم اين يك توطئه است و اگر صحنه را خالي كنم، ضد انقلاب پس از آن همه خونريزي، دوباره بر منطقه حاكم مي‌شود. اين شد كه جواب دادم همين جا در مسئوليتم باقي مي‌مانم تا شوراي عالي دفاع تصميم بگيرد. مشاجره‌اي هم درباره اين واكنش بين من و فرمانده وقت نيروي زميني ارتش به وجود آمد. وي صريحا گفته بود "دستور بايد اجرا شود " و من در پاسخ نوشتم چون اينجانب با حكم شوراي عالي دفاع منصوب شده‌ام، حكم تحويل مسئوليت را بايد شوراي عالي دفاع صادر نمايد. آنها اين مشاجرات مكاتبه‌اي را به عنوان لغو دستور تلقي كردند كه مطابق مقررات نظامي مجازات سنگيني دارد و آن را به محضر امام بردند. حضرت امام نيز كه فقط در يك ديدار كوتاه خدمتشان رسيده بودم، مرا به اسم نمي‌شناختند. خلاصه ايشان فرموده بودند: "اگر فكر مي‌كنيد كه مثلا ايشان تخلف كرده‌اند، شما طبق مقررات برخورد كنيد " بني‌صدر هم بلافاصله دستور ترك آنجا را براي من صادر كرد. طبيعي بود كه مي‌توانستند مرا به مراجع قانوني تحويل دهند. البته من هم به طور پيوسته با تهران مخصوصا با حضرت آيت‌الله خامنه‌اي كه در آن موقع هم معاون وزير دفاع و هم نماينده حضرت امام در شوراي عالي دفاع بودند، مشورت داشتم و تلفني در تماس بودم. در آخرين تماس از منطقه نيز به ايشان عرض كردم كه اوضاع خراب شده و به هم ريخته است و به من مي‌گويند اينجا را ترك كنم، حال چه بايد بكنم؟ ايشان فرمودند: "آنجا را ترك كنيد و به تهران بياييد ".
من با حالتي نگران به تهران آمدم. چون دلم رضايت نمي‌داد تا صحنه‌اي را كه نبردش ناتمام مانده، ترك كنم. گرچه ضد انقلاب را تارانده بوديم ولي براي پاكسازي آنها از كوهستان‌ها و محورهاي مواصلاتي بايد نبرد ادامه پيدا مي‌كرد. خلاصه با پريشانحالي به تهران آمدم. در خانه بودم كه به من زنگ زدند. جناب آقاي هاشمي رفسنجاني بود كه طي تماس تلفني گفتند: ائمه جمعه برجسته‌اي چون آيت‌الله دستغيب، آيت‌الله صدوقي، آيت‌الله اشرفي اصفهاني و‌ آيت‌الله طاهري و آيت‌الله مدني به اتفاق خدمت حضرت امام رسيده‌اند. در آن موقع آقاي منتظري هم از قم به تنهائي به محضر امام رفته بودند و همه اين عزيزان در مقام شفاعت واسطه شده بودند‌ "كه آقا اين كار خطرناك است و بايد فلاني (بنده) به سركارش برگردد چرا كه نبرد ناتمام مانده است و ... " به اصطلاح همه داشتند تلاش مي‌كردند و فشار مي‌آوردند. پس از آن جناب آقاي هاشمي رفسنجاني اشاره كرد كه فلاني، ما همه رفتيم خدمت حضرت امام براي بازگرداند شما ولي نتيجه‌اي نگرفتيم، ايشان تصميم مشخصي نگرفتند كه مساله حل بشود، شما خودتان برويد پيش حضرت امام. من راستش پشت تلفن كمي خنده‌ام گرفت، گفتم: چطور مي‌شود شما بزرگان انقلاب رفتيد خدمت امام و امام پاسخ ندادند و آن وقت بنده بروم خدمتشان، تا مساله حل شود؟... تازه اصلا بنده تا به حال به صورت خصوصي با ايشان صحبتي و ملاقاتي نداشته‌ام.
ايشان فرمودند: نه، برويد، امام يك علاقه خاصي به رزمندگان دارند، اگر خودشان با مطالب شما آشنا شوند، بهتر مي‌توانند تصميم بگيرند.
گفتم: چگونه بروم؟
گفتند: من براي شماوقت مي‌گيرم.

alt


خلاصه اينطوري بود كه زمينه آن نشست تاريخي اينجانب با حضرت امام فراهم شد. سرانجام به من اطلاع دادند كه فلان روز فلان ساعت به محضر امام برويد. آن موقع يادم هت كه من دچار سانحه شده و با عصا راه مي‌رفتم. با لباس چريكي و پاي گچ گرفته‌اي كه ميله در آن بود، در جماران خدمت امام (ره) رسيدم. از لحظه ورود تا لحظه خروج چيزي حدود هفده دقيقه طول كشيد. بگذريم از اينكه اولين ديدار خصوصي خيلي براي سخت بود، خصوصا با آن ابهتي كه امام داشتند، بيان همه مطالب در حضور ايشا، كار دشواري مي‌نمود ولي دعايي خواندم و مطالبم را دسته‌بندي كردم و خيلي منظم و مرتب سير تاريخي حركت نيروهاي مومن را در ارتش و پيوندشان با بچه‌هاي سپاه و عزيمتشان به منطقه كردستان و موفقيت‌ها و ... را برايشان توضيح دادم و گفتم كه اكنون نبرد در آستانه پيروزي بر ضد انقلاب، ناتمام رها شده و بنده را معزول كرده‌اند، كار هم ناتمام است از اين رو نبايد اكنون من در تهران باشم. عين عبارتي كه حضرت امام فرمودند يادم هست چون اغلب در جلساتي كه من با ايشان داشتم رهنمودهايشان را يادداشت مي‌كردم و تكرار مي‌نمودم تا برايم ملكه شود. امام فرمودند: "همان طوري كه مي‌دانيد نماينده من در ارتش آقاي بني‌صدر است، ايشان تا چند لحظه ديگر قرار است اينجا بيايند و شما هم بمانيد كه حضورا مطالب را مطرح كنيد. " ناگهان به دنبال اين فرمايش حضرت امام و آوردن نام بني‌صدر، حالتي به من دست داد مانند فرزندي كه نزد پدرش گله كند، خدمت حضرت امام عرض كردم: "آقا ماهرچه مي‌كشيم از ايشان است، ايشان نه مغز نظامي دارد و نه حرف نظاميان مشاور را گوش مي‌كند. اطرافيانش هم آدم‌هاي خشك فكر و كم تعهدي هستند، اين است كه ما خود به خود با ايشان به نتيجه نمي‌رسيم. امام وقتي ديدناد من اينطور عرض كردم، يك تاملي كردند و فرمودند: "بسيار خوب شما برويد، من تذكر خواهم داد. "
من خداحافظي كردم و مرخص شدم، حالا پيامد اين ملاقات چه بود، شما مي‌توانيد سرنخش را در صحيفه نور بيابيد، بعضي مداركش هم نزد خود من موجود است. شايد دو روز نگشت كه از طرف آيت‌الله خامنه‌اي به من ابلاغ شد "شما ساعت فلان بيايد و در جلسه شوراي عالي دفاع شركت كنيد. " واضح بود كه دستور تشكيل جلسه شوراي عالي دفاع براي اخذ تصميم در مورد من صادر شده بود، در جلسه ديدم اغلب آقايان ازجمله شهيد رجائي‌(رحمت‌الله عليه)، شهيد محمد منتظري، آقاي پرورش و خود حضرت آيت‌الله خامنه‌اي و ... كه حضور دارند، قلبا طرفدار من هستند. قبل از اينكه وارد بحث اصلي جلسه شويم، يك دور تاريخچه كردستان را روي نقشه برايشان توضيح دادم. جزء به جزء عمليات‌هاي انجام شده را تشريح كردم. نظرات خودم را درباره آن طرح و پشتيباني از آن در محور مريوان و پنجوين ارائه دادم. پس از سخنان من راي گرفتند و نظريات و پيشنهاد‌هايم با اكثريت قاطع مورد پذيرش قرار گرفت. صبح روز بعد نامه مصوبه شوراي عالي دفاع را كه در غياب بني صدر صادر شده بود، به در خانه ما آوردند، كه الان هم موجود است. لازم به ذكر است كه اين نتيجه طبيعي جلسه شوراي عالي دفاع و آن هم در نتيجه ملاقات اينجانب با حرضت اما بود. حكمي كه صادر شد خيلي روشن بود، دو سه بند داشت كه مضمون آن چنين است:
الف) صياد شيرازي به قرارگاه برگردد.
ب) درجه ايشان كه از سرهنگي به سرگردي تنزل داده شده است مجددا ارتقا يابد.
ج) طرح خود را براي عمليات آماده سازد.
به محض ديدن حكم، احساس كردم كه اجرا شدني نيست، چون در مقابل بني‌صدر و عواملش قرار داشتم. پيش‌بيني من درست از آب درآمد. بني‌صدر اين حكم را آورده خدمت حضرت امام امام كه "ببينيد در غياب من توطئه كرده، شورا تشكيل داده و تصميم‌ گرفته‌اند. "
بعضي هم نقل كرده‌اند كه گفته است: "يا جاي من است يا جاي اين شخص "!
حضرت امام با در نظر گرفتن شرايط زماني و همچنين برخورد سنجيده‌اي كه با بني‌صدر به عنوان اولين رئيس جمهور داشتند، يك پيام تاريخي با اين مضمون صادر كردند: "رئيس جمهور مي‌تواند حتي مصوبات شوراي عالي دفاع را در صورتي كه صلاح بداند اجرا نكند ". اين خود از بالاتري قدرت‌هايي بود كه امام به كسي داده بودند. من تعبيرم اين بود كه بني‌صدر را به نقطه اوج برده‌اند و اگر زمين بخورد ديگر نمي‌تواند بلند شود! يعني حداكثر اختيارات را به وي تفويض كردند. البته اين پيام اثر نامطلوبي روي بعضي نيروهاي خط امام به جاي گذاشت و آنها را خيلي نگران و ناراحت نمو. ولي با توجه به علاقه آنها به حضرت امام و اعتماد و اطمينانشان به نظرات و تصميمات آن حضرت حرف نزده و فقط ابراز مي‌كردند كه چرا امام اينطور برخورد مي‌كند؟‌ متاسفانه اين افراد به صبر امام توجه نداشتند شايد درك مي‌كردند كه امام دارد به چه درايت با مساله برخورد مي‌كنند كه خالي ار هرگونه افراط و تفريط باشد و در واقع با دلسوزي و صبر دارند به هدايت بني صدر مي‌پردازند تا اگر تمكين نكرد، زمينه براي اقدام انقلابي و عزل وي فراهم آيد. برخي نمايندگان مجلي هم ناراحت بودند و مطرح مي‌كردند كه "چرا امام اينقدر اختيارات به بني‌صدر مي‌دهند؟ "
لاكن بعدها فهميديم كه آخرين حكم مصوبه شوراي عالي دفاع كه اجراء نشد همان حكم من بود كه اگر اجرا مي‌شد براي بني‌صدر به عنوان يك رئيس جمهور و فرمانده كل قوا بسيار گران تمام مي شد. به هر صورت بعد از آن پيام چيزي نگذشت كه حكم عزل بني‌صدر از فرماندهي كل قوا صادر شد.
در اينجا بايد حاشيه‌اي بزنم به سفارشات شهيد بزرگوار حضرت آيت‌الله بهشتي درباره درگيري من و بني‌صدر در آن زمان در اوج بدگوئي‌هايي كه بني‌صدر نسبت به آن شهيد بزرگوار روا مي‌داشتند، ايشان بنده را به آرامش و سكوت دعوت فرموده و توصيه مي‌كردند كه مباد در سخنراني‌ها از بني‌صدر مطلب منفي انعكاس دهيد، به هرحال وي هنوز رئيس جمهور است.
حال مي‌توان دريافت كه چه تقوايي در آن شهيد مظلوم وجود داشت كه علي‌رغم توطئه‌هاي بني صدر عليه ايشان باز هم براي وي به عنوان رئيس جمهور احترام قائل بودند. پس از آن نشست با آيت‌الله بهشتي خداوند هم توفيق داد و من در سخنراني‌هاي خود توصيه ايشان را اجرا مي‌كردم و اگر اصرار مي‌شد كه توضيح بدهم كه درگيري من با بني‌صدر چه بوده، من به اشاره فقط مي‌گفتم كه مساله بين من و بني صدر يك مساله قانوني بود و حضرت امام هم تاكيد بر اجراي قوانين و مقررات داشتند و به همين جمله بسنده مي‌كردم. پس از مدتي من به وسيله شهيد رجائي احضار شدم. با همه اكراهي كه در پذيرش به بازگشت داشتم، چون احساس مي‌كردم هنوز با من همكاري نخواهد شد، قبول كردم كه مجددا به منطقه بروم چون ايشان فرمودند كه "امام نظرشان اين است كه شما برويد و شهرهاي بوكان و اشنويه را هم آزاد كنيد ". الغرض من به منطقه رفتم و قرارگاه سيدالشهدا را در اروميه تشكيل دادم و به لطف خداوند در عرض 44 روز شهرهاي اشنويه و بوكان هم آزاد شدند. پس از آن، حكم اينجانب براي فرماندهي نيروي زميني صادر شد. لذا از آن موقع به بعد وارد صحنه جنگ تحميلي شدم.
اين ماجرا، مرا به نحوه پايبندي حضرت امام همه چيز تغيير مي‌كرد ولي امام مايل نبودند كه خلاف قانون عمل شود. البته ضمن اينكه من كاملا حس مي‌كردم كه ايشان محبت هم دارند، يعني در كمال رأفت و مهرباني نسبت به ما و همه، خواهان اجراي قانون بودند.

 

 

ناگفته های صیاد شیرازی به قلم احمد دهقان

مرگ قسطی در عراق

مجددا شش سپاهي، چهار ارتشي و دو روحاني آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنايان هديه شدند. آن عزيزان نيز چون ديگر برادران به فيض شهادت عظيمي رسيدند. من و عده‌ ديگري از برادران را كه براي تماشا برده بودند به حالت بيهوشي و اغما به زندان برگرداندند ....alt


 آقابالا رمضانی را از روزهای اسارت گفته و خواهيد خواند قصه، افسانه و يا قسمتي از يك فيلم ترسناك نخواهد بود، اين نوشته خاطرات يكي از سربازان حضرت روح الله است كه از روزهاي سخت اسارتش و شكنجه هايي كه توسط منافقين شده است گفته كه واقعا اگر نبود عشق به خدا نمي‌شد زير اين عذاب‌ها لحظه‌اي تحمل كرد و سري را فاش نكرد.

*ما عده‌اي از برادران ارتشي بوديم كه ماموريت بازگرداندن حدود چهل بدن مطهر و منور از شهداي عمليات‌هاي گذشته را داشتيم. در محور پيرانشهر در منطقه آلواتان بود كه افراد كومله يكي از تانك‌هاي ما را زدند، در همان هنگام كه مي‌خواستم خودم را از تانك بيرون بيندازم كتف راستم هدف تير آن كوردلان قرار گرفت و به همين صورت به اسارت افراد وحشي و خونخوار حزب كومله درآمدم.

اينكه مي‌گويم وحشي و خونخوار، غلو نيست. برايتان توضيح مي‌دهم اعمالي را كه اينها با اسيرانشان داشتند يك گرگ درنده گرسنه با شكارش ندارد. شما هر حيوان وحشي را كه در نظر بگيريد پس از يك شكار و شكم سيري، آرام مي‌شود و تا مدتي به كسي كاري ندارد اما باور كنيد اين از خدا بي‌خبران كارهايي مي‌كردند كه فكر مي‌كنم صهيونيست‌ها هم از اين اعمال شرمشان بيايد.


حدود يك سال و چندي كه در دست آنها اسير بودم به انواع و اقسام و به هر مناسبتي شكنجه شدم. شما شكنجه‌هايي را كه در زمان شاه ملعون توسط ساواك انجام مي‌گرفت شنيده‌ايد اما انگار هر چه تمدن‌ها پيشرفت مي‌كند و ادعاهاي آزادي، در بوق‌هاي تبليغاتي گوش مردم دنيا را كَر مي‌كند، نوع شكنجه‌ها و فشارها و قلدري‌ها و بي‌رحمي‌ها هم پيشرفت مي‌كند. همان اول اسارت كه به پايگاه منتقل شدم، گفتند هيچ اطميناني در حفظ اينها نيست، به همين خاطر پاشنه‌هاي هر دو پايم را با مته و دلر سوراخ كردند و برادران ديگر را هم نعل كوبيدند و با اراجيف و فحاشي بر اين عملشان شادماني مي‌كردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبك دموكراتيك و آزادانه!! محاكمه و دادگاهي كنند.

يادم مي‌آيد در يكي از عمليات‌ها تعدادي اسير عراقي را از جبهه‌ گيلان غرب آورده بودند، يكي از برادران، كمپوتي را كه تازه باز نموده بود به يكي از اسرا كه ابراز تشنگي كرد، داد و رويش را هم بوسيد. آن اسير مات و مبهوت مانده بود و از اين حركت نمي‌دانست بايد تشكر كند يا از شرمندگي بميرد. از اين نمونه‌ها شايد بسيار ديده و حتما شنيده‌ايد. نه اينكه بخواهم رفتارها را مقايسه كنم چون اصلا قابل قياس نيست ولي حد ايثار و گذشت را از يك طرف و كمال خشونت و بي رحمي و شقاوت را از طرف ديگر ديدن، خود مشخصه حقانيت هدف و مسير است. بدوش گرفتن مجروح اسير عراقي كجا و نعل زدن به پاشنه پا به خاطر فرار احتمالي كجا.

روز دادگاه رسيد، رئيس دادگاه، سرهنگ حقيقي را كه همان اوايل انقلاب فرار كرده بود شناختم و محاكمه بسيار سريع به انجام رسيد. چون جرم محكومين مشخص بود - دفاع از حقانيت اسلام و جمهوري آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حكم هم مشخص، عده‌اي به اعدام فوري و بقيه هم به اعدام قسطي (يعني به تدريج) محكوم شديم. حكم ما كه اعداممان قسطي بود به صورت كشيدن ناخن‌ها، بريدن گوشت‌هاي بازو و پاها، زدن توسط كابل، نوشتن شمارهاي انقلابي! توسط هويه برقي و آتش سيگار به سينه و پشت و ... و تمامي اينها بي چون و جرا اجراء مي‌شد. كه آثارش بخوبي به بدنم مشخص است.

يك بار كه ناخن‌هايم را مي‌كشيدند طاقتم تمام شده بود و ديگر مي‌خواستم اعتراف كنم و هر چه كه مي‌دانستم بگويم، اما يكي از برادران سپاهي كه با هم بوديم به نام برادر سعيد وكيلي، مي‌گفت ما فقط به خاطر خدا آمده‌ايم خود داوطلب شده‌ايم كه بياييم پس بيا شرمنده خدا و خلق او نشويم و لب به اعتراف باز نكنيم. سوره والعصر را برايم خواند و ترجمه كرد، آب سردي بود كه بر آتش بي طاقتم ريخته شد، پس از آن جريان بود كه سه تا ديگر از ناخن‌هايم را كشيدند و با نمك مرهم گذاشتند و پس از اينكه مقدار زيادي با كابل زدند باز براي به درد آوردن بيشتر بدنم در حضور ديگر برادران، مرا برهنه در ديگ پر از آب نمك انداختند و بيش از نيم ساعت وادارم كردند كه در آن بمانم و سپس براي عبرت ديگر برادران، مرا در سلولي عمومي انداختند.

فكر مي‌كردند من معدن تمامي اسرار ايران هستم. لذا از شكنجه بيشتري هم برخوردار مي‌شدم. البته بعد از هر شكنجه مدتي به مداوايم مي‌پرداختند آن هم نه به خاطر خود من و يا ديگران بلكه به خاطر اينكه يك مقداري از پوستم ترميم شود تا بتوانند مجددا شيوه تازه‌تري را اعمال كنند. شايد فكر كنيد اين چيزها را براي جلب احساسات و عواطف شما خوانندگان عزيز مي‌گويم اما اينها همه حقيقت محض است و دنيا بايد از اين همه پستي و رذالت و كثافتي كه دامنگيرش شده شرم نمايد و مناديان دروغين حقوق بشر بفهمند كه در اين منجلاب بيش از هر كسي خودشان غوطه ور و مورد تمسخر بشريتند. اينها را كه مي‌گويم تنها براي سنديت در تاريخ آينده‌گان است. دنيا بشنود كه پاي گرفتن اعتراف از يك اسير، به وسيله تيغ موكت بري سينه‌‌اش را بريده و كليه‌اش را در مي‌آوردند.

و اين شكنجه‌ها تنها براي من نبود هر كه مقاومت بيشتري داشت شكنجه‌اش بيشتر بود و اين اصلي از اصول حيوانيشان شده بود و اصل ديگر اينكه مردان بايد بجنگند و زنان اعتراف بگيرند. هر چه بيشتر فكر كني كه اساسا اعتقاد اينان بر چه مبنايي است كمتر به نتيجه مي‌رسي، آيا ماركسيستند؟ آيا نازيست‌ يا فاشيستند؟ يا چنگيز و آتيلا و ديگر خونخواران سلف خود را اسوه قرار داده‌اند؟ من شاهد جناياتي بودم كه گفتنش نيز مشمئز كننده و شرم آور است...

مرسوم است به ميمنت ازدواج نوجواني، جلو پايش قرباني ذبح شود. اين رسم را كومله نيز اجرا مي‌كرد با اين تفاوت كه قرباني‌ها در اينجا جوانان اسير ايراني بود. چند نفر از ما را براي ديدن عروسي دختر يكي از سركردگان بردند پس از مراسم، آن عفريته گفت: بايد برايم قرباني كنيد تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قرباني‌ها را بياورند. شش نفر از مقاوم ترين بچه‌هاي بسيج اصفهان را كه همه جوان بودند، آوردند و تك تك از پشت سر بريده شدند، اين برادران عزيز مانند مرغ سربريده پر پر مي‌زدند و آنها شادي و هلهله مي‌كردند. ولي آن بي انصاف باز هم تقاضاي قرباني كرد. مجددا شش سپاهي، چهار ارتشي و دو روحاني آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنايان هديه شدند. آن عزيزان نيز چون ديگر برادران به فيض شهادت عظيمي رسيدند. من و عده‌ ديگري از برادران را كه براي تماشا برده بودند به حالت بيهوشي و اغما به زندان برگرداندند ولي شنيديم تا پايان مراسم عروسي 16 نفر ديگر را هم در طي مراحل مختلف قرباني هوسراني شيطاني خود كرده بودند. ننگ و نفرين ابدي بر شما كه اگر تنها قانون جنگل را هم مبناي خود قرار مي‌داديد اينچنين حكم نمي‌كرديد.

بله، بزرگترين جرم همگي ما اين بود كه مي‌خواستيم دست اينان را از سر مردم مظلوم و مسلمان كُرد آن منطقه كوتاه كنيم چرا كه به قول حضرت امام «آنها كردستان را به فساد كشاندند و مردم كردستان را به طرز وحشتناكي اذيت و آزار كردند، آنان اموال مردم را غارت كردند و همه را كشتند.» اگر انسان از شنيدن اين حرف كه آنها مي‌خواستند حاكميت آن منطقه را بدست گرفته و بر سر مردم مسلمان و غيور كردستان كه ذخاير انقلابند حكومت كنند، برخود بلرزد و در دم جان بسپرد هيچ جاي شگفتي نخواهد بود چونكه ما در اين مدت چيزهايي را ديديم كه حتي شنيدنش هم ممكن است براي شما سنگين باشد. يك نمونه را برايتان عرض مي‌كنم.

قبلا اسمي از برادر سعيد وكيلي برده بودم. ماجرائي را كه بر سر اين برادر آورده شده است نقل مي‌كنم. همان طور كه در بالا هم گفتم تنها براي ثبت در تاريخ و اعلام آن به تمام دنياست كه اين صحبت‌هار ا مي‌گويم. شايد كه بشنوند و من باب دلخوشي تنها همين يك عمل را محكوم كنند. از مقاوم ترين افراد، سعيد وكيلي، سرگرد محمد علي قرباني، سرگروهبان جدي و دو خلبان هوا نيروز بودند كه اغلب اوقات اينها زير شكنجه بودند. سعيد 75 روز زير شكنجه بود، ابتدا به هر دو پايش نعل كوبيده و به همين ترتيب براي آوردن چوب و سنگ به بيگاري مي‌بردند. پس از دادگاهي شدن محكوم به شكنجه مرگ شد بلكه اعتراف كند. اولين كاري كه كردند هر دو دستش را از بازو بريدند و چون وضع جسماني خوبي نداشت براي معالجه و درمان به بهداري برده شد و پس از چند روز كه كمي بهبودي يافته بود آوردندش و مجددا اعتراف گرفتن شروع شد.

همانطور كه گفتم اين بهداري بردن و معالجه كردن هايشان به خاطر اين بود كه مدت بيشتري بتوانند شكنجه كنند والا حيوانات وحشي را با ترحم هيچ سنخيتي نيست. پس از آن معالجه سطحي، با دستگاه هاي برقي تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شكنجه بود به اين معني كه مدتي مي‌گذرد تا پوست‌هاي نو جانشين سوخته‌ شده و آن وقت همان پوست‌هاي تازه را مي‌كندند كه درد و سوزندگي‌اش بسيار بيش از قبل است و خونريزي شروع مي‌شود و تازه آن وقت نوبت آب نمك است كه با همان جراحات داخل ديگ آب نمك مي‌اندازند كه وصفش گذشت. تمام اين مراحل را سعيد وكيلي با استقامتي وصف‌ناپذير تحمل كرد و لب به سخن نگشود.

او از ايماني بسيار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه مي‌كرد. استقامت اين جوان آن بي‌رحم‌ها را بيشتر جري مي‌كرد. انگار مسابقه‌اي بود بين تمام مردانگي، با تمامي نامردي‌ها و شقاوت‌ها، هر چند كه سعيد را با سنگدلي هر چه تمام‌تر به شهادت رساندند اما در اين مسابقه تنها سعيد بود كه تاج افتخار پيروزي را بر سر گذاشته و بر بال ملائك به ملاء اعلي پيوست.

تنها به آخرين قسمت از زندگي سعيد وكيلي مي‌پردازم كه اگر سراسر زندگي‌اش هم درسي نباشد همان اواخر دنيايي از ايثار و گذشت، مروت، و مردانگي، استقامت و شجاعت را به تمام ما آموخت و نمودي از عشق و ايمان را جلوه‌گر ساخت. او كه ديگر نه دستي، نه پائي، نه چشمي و نه جوارحي سالم داشت با قلبي سوخته به درگاه خدا ناليد كه خدايا مپسند اينچنين در حضور شياطين افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگي‌ام تنها براي تو باشد و بس...

خداوند دعايش را اجابت نمود. سعيد را به دادگاه ديگري بردند و محكوم به اعدام گرديد. زخمهايش را باز كردند و پس از آنكه با نمك مرهم گذاشتند داخل ديگ آب جوش كه زيرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبي ذاكر به ديدار معشوق شتافت. اما اين گرگان كه حتي از جسد بي‌جانش نيز وحشت داشتند ديگر اعضايش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما كه هم سلوليش بوديم دادند و مقداري را هم خودشان خوردند و بدنش را ...

الله اكبر... لااله الا الله ... اينكار تنها براي او نبود رسمي شده بود براي هر كس زير شكنجه جان مي‌سپرد البته ناگفته نماند مقداري را هم براي امام جمعه اروميه فرستادند. درود به روان پاك تمامي شهيدان بالاخص شهيد سعيد وكيلي.

*قبل از آزادي ما، دو تن از خلبانان هوانيروز در آن حوالي كه ما بوديم مشغول گشت زني بودند. افراد كومله با لباس مبدل به آنها علامت مي‌دادند و آنها نيز بر زمين مي‌نشينند افراد كومله يكي از خلبان ها را دستگير مي‌كند و خلبان ديگر كه طي درگيري زخمي هم مي‌شود به پايگاه برگشته و گزارش ما وقع را مي دهد. بعد از چندين روز هواپيماهاي شناسائي منطقه را شناسايي مي‌كنند و برادران رزمنده طي يك عمليات آن منطقه را آزاد و در نتيجه ما نيز آزاد شديم. آن موقعي كه عمليات صورت مي‌گرفت و افراد كومله فراري و متواري مي‌شدند من بيهوش بودم و در هواپيما بود كه به هوش آمدم و فهميدم آزاد شده‌ام. به علت جراحات بسيار سنگيني كه داشتم امكان معالجه‌ام در تهران نبود بعد از 24 ساعت به وسيله بنياد شهيد به آلمان فرستاده شدم. همراه من عده ديگري از برادراني كه آنها نيز در اين عمليات آزاد شده بودند به آلمان آمدند. مدت كمي گذشت تا الحمدالله بهبودي حاصل شد و برگشتم ولي برادراني بودند كه هر دو دست و هر دو پايشان ناقص شده بود و يا چشمهايشان را در آورده بودند، آنها ماندند تا معالجه شوند.

موقعي كه آزاد به خانه برگشتم كسي را دور و برم نداشتم چون پدرم در زمان شهيد نواب صفوي توسط ايادي استعمار شهيد شده بود و مادرم همان موقع كه شنيده بود بدست كومله اسير شده‌ام سكته مي‌كند و تا به بيمارستان مي‌رسد به رحمت ايزدي مي‌پيوندد. در اين مدت كه اسير بودم برادرم كه خلبان بود به شهادت مي‌رسد كه جنازه‌اش هم پيدا نشد. شوهر خواهرم همراه با دو تا از بچه‌هايش به شهادت رسيدند. و يكي ديگر از فرزندانش هم به دست مزدوران صدامي اسير است. تنها من مانده‌ام و يكي دو نفر ديگر از افراد خانواده كه خودم هم الان در خدمت ملت قهرمان منتظر اعلام حمله هستم تا به ياري خداوند همراه ديگر رزمندگان راه قدس را از كربلا باز كنيم انشاء‌الله باشد كه خداوند لياقت شهادت را نصيب بنده حقير خودش بفرمايد.

والسلام عليكم و علي عباد‌الله الصالحين

پيشمرگان مسلمان كرد شهرستان سنندج

شما تشريف ببريد، ما با هم مشورت مي‌كنيم و نتيجه را تا چند دقيقة ديگر به اطلاع شما مي‌رسانيم.» وقتي آنها از اتاق خارج شدند، شهيد كاظمي‌ خطاب به ما گفت: «برادران! حق با مردم است. ما به اينجا آمده‌ايم تا به اين مردم خدمت كنيم، نه اينكه موجبات نگراني آنها را فراهم كنيم، لذا برويد و به آنها بگوييد هر كسي كه دوست دارد اسلحه‌اش را نگه دارد و هر كسي كه هم نمي‌خواهد اسلحه داشته باشد، آن را تحويل دهد.alt

 

چهرة معصوم
در بهار سال 59 شهيد صياد شيرازي به سنندج آمده و در پادگان لشكر 28 بود. ايشان برنامة سخنراني داشتند. به اتفاق برادران پيشمرگ جهت استماع صحبت‌هاي شهيد صياد شيرازي به پادگان لشكر رفتيم و با برادران ارتشي تجمع نموديم.
شهيد صياد شيرازي وارد جمع شد، در حالي كه به دليل مجروحيت با عصا راه مي‌رفت. تصوري كه مستمعين داشتند اين بود كه ايشان به عنوان يك فرمانده نظامي‌ لابد به بحث‌هاي تخصصي نظامي‌ خواهند‌پرداخت. اما وقتي اين شهيد گرانقدر سخنراني خود را شروع كرد همه مات و متحير شدند. با تسلطي كه بر آيات قرآن و احاديث داشت، آن چنان عالمانه استدلال مي‌كرد كه گويي سال‌ها در كسوت طلبگي به آموختن معارف اسلامي ‌پرداخته است. سخنانش به حدي گيرا، شيوا و جذاب بود كه شديداً حاضرين را تحت تأثير قرار داد. اين امر براي بنده بسيار جاي شگفتي بود كه چگونه ممكن است كسي كه مدت‌ها در ارتش شاهنشاهي خدمت كرده و در جو آلودة ضد‌ديني ارتش آن زمان پرورش يافته است، اين گونه با دين و مباني آن آشنايي داشته باشد و تا اين حد از نظر معنوي جذابيت داشته باشد.در اين ميان چهرة معصوم شهيد صياد شيرازي براي من جلوة ديگري داشت و واقعاً مجذوب و شيفتة جمال نوراني ايشان شدم.


سعة صدر شهيد بروجردي
در اواخر سال 59 به دلايلي از يكي از مسؤولين سپاه دلگير شدم و تصميم گرفتم از سپاه خارج شوم. استعفايم را تقديم آن برادر كردم و ايشان هم پذيرفتند و گفتند: «سلاح و تجهيزاتي را كه در اختيار داري، به انبار بده و بعد برو!»
وقتي از اتاق خارج شدم، در راه شهيد بروجردي را ديدم. ماجرا را از من پرسيد، من هم توضيح دادم، اما ايشان در مقابل گفتند: «من با استعفاي شما موافق نيستم!»
من خيلي اصرار كردم و در نهايت گفت: «تصميم با خود شماست. اما با توجه به وضعيت منطقه، صلاح نيست اسلحه و مهمات را تحويل دهيد.» نامه‌اي به آن شخص نوشتند كه ايشان تا هر وقت كه خود تشخيص دهد، مي‌تواند اسلحه و تجهيزات را در اختيار داشته باشد.
سلاح و تجهيزات را برداشتم و به منزل رفتم. حدود يك ماه از اين جريان گذشت. احساس كردم كه حضور من در سپاه ضروري است و از تصميمي كه از قبل گرفته بودم، منصرف شدم و دوباره به سپاه برگشتم. چند روز پس از برگشت، دوباره شهيد بروجردي را در ورودي سپاه ديدم كه با يك دستگاه جيپ قصد رفتن به مأموريت داشت. احوال‌پرسي كرد و گفت: «چه‌كار كردي؟»
گفتم: «تصميم گرفته‌ام كه در سپاه بمانم.» خيلي خوشحال شد. از ماشين پايين آمد، صورتم را بوسيد و گفت: «كار خوبي كردي، من مي‌دانستم بر مي‌گردي!»
اين نزاكت و ادب در برخورد و اين دورانديشي و مردمداري شهيد بروجردي را هيچ وقت فراموش نمي‌كنم و به عنوان يكي از سبزترين خاطراتم در مدت خدمت در سازمان پيشمرگان هميشه در ذهنم تداعي مي‌شود.


نسيم شهادت
براي انجام عمليات در روستاي دوويسه مقدمات لازم را آماده كرده بوديم و در محل باشگاه افسران در حال انتخاب افراد بوديم.
جمعي از پيشمرگان جوان و كارآزموده را گلچين كرديم. در بين پيشمرگان برادري بود به نام «درويش احمد» كه به نسبت سايرين سن بيشتري داشت. ايشان جزو گروهي بودند كه بايد در ستاد مي‌ماندند.
وقتي اسامي‌ را خواندند و افراد برگزيده مشخص شدند، از صف پيشمرگان خارج شد و نزد ما آمد و گفت: «مرا هم با اين گروه اعزام كنيد.» به ايشان گفتيم چون شما مسن هستيد، بهتر است در سنندج بمانيد و اينجا خدمت كنيد.
در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود، در نهايت عصبانيت صدايش را بلند كرد و گفت: «بنده پيشمرگ نشده‌ام كه در شهر سنندج بمانم، بنده سلاح برداشته‌ام تا خونم در راه اسلام ريخته شود و به شهادت برسم!»
در همان جا خدمت برادر اميني (از فرماندهان وقت) كه در كنار بنده بود، عرض كردم: «نسيم شهادت براي درويش احمد وزيدن گرفته است، چهره‌اش و نحوة سلوكش كاملاً تغيير كرده و من مطمئن هستم ايشان در اين عمليات به شهادت مي‌رسند!»
پس از اصرار فراوان، او را اعزام كرديم. يك روز پس از اعزام در اطراف روستاي دوويسه به كمين گروهك‌ها افتاد و همراه هشت نفر ديگر از پيشمرگان فداكار به شهادت رسيد.


كاظمي؛ ‌فرمانده مردمي
مدتي بود كه اهالي روستاي حسن‌آباد سنندج را به منظور حراست از روستاي خود مسلح كرده بودند. يك روز به ما خبر دادند كه اهالي روستا تحت فشار گروهك‌ها راه افتاده‌اند و به طرف شهر سنندج راهپيمايي مي‌كنند. رفتيم و آنها را در خيابان حسن‌آباد متوقف كرديم و از آنها خواستيم تا خواسته‌هاي خود را طرح كنند.
گفتند: «بايد استاندار بيايد تا با او گفتگو كنيم.» گفتيم امكان آمدن استاندار وجود ندارد، اما اگر به روستا برگرديد قول مي‌دهيم فرمانده سپاه را به آنجا بياوريم تا به مشكل شما رسيدگي كنند. مردم قبول كردند و به روستا برگشتند.
موضوع را خدمت شهيد كاظمي‌ گفتيم. ايشان با طيب خاطر پذيرفتند و بدون فوت وقت به روستاي حسن‌آباد رفتند و در ميان مردم حاضر شدند. عدة زيادي از مردم تجمع كرده بودند و همهمة عجيبي در جمع حكمفرما بود.
شهيد كاظمي‌ گفت: «برادران! اين‌گونه به نتيجه نمي‌رسيم. شما نمايندگاني انتخاب كنيد تا دور هم بنشينيم و راه‌حلي براي مشكل شما پيدا كنيم.» جمعيت از بين حاضرين چند نفر را انتخاب كردند. آنها به اتفاق شهيد كاظمي ‌به پايگاه بسيج رفتند. در آنجا شهيد كاظمي ‌نشست و با دقت به صحبت‌هاي نمايندگان مردم گوش داد.
ماحصل خواسته آنها اين بود كه چون گروهك‌ها در منطقه حضور دارند، اگر اسلحة سپاه در اختيار ما باشد، قطعاً آنها حمله مي‌كنند و به كسي از مردم رحم نمي‌كنند و همه را به خاك و خون مي‌كشند.
شهيد كاظمي‌ گفت: «شما تشريف ببريد، ما با هم مشورت مي‌كنيم و نتيجه را تا چند دقيقة ديگر به اطلاع شما مي‌رسانيم.» وقتي آنها از اتاق خارج شدند، شهيد كاظمي‌ خطاب به ما گفت: «برادران! حق با مردم است. ما به اينجا آمده‌ايم تا به اين مردم خدمت كنيم، نه اينكه موجبات نگراني آنها را فراهم كنيم، لذا برويد و به آنها بگوييد هر كسي كه دوست دارد اسلحه‌اش را نگه دارد و هر كسي كه هم نمي‌خواهد اسلحه داشته باشد، آن را تحويل دهد.»
ما هم رفتيم و پيام شهيد كاظمي ‌را به مردم رسانديم، عده‌اي از اهالي سلاح‌هايشان را تحويل سپاه دادند و تعدادي هم داوطلبانه مسلح باقي ماندند.آنچه در اين رويداد قابل توجه است درايت، دلسوزي، كارداني و عاقبت‌انديشي شهيد كاظمي‌ است، چرا كه مدتي پس از آن اهالي بدون هيچ اكراه و اجباري داوطلبانه مسلح شدند و به حراست و پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي ‌پرداختند و اگر در آن روز اجبار و تحميل صورت مي‌گرفت، قطعاً تبعات بدي براي نظام داشت.


برخورد انساني
سازمان پيشمرگان مسلمان كرد سنندج در محل سالن ورزشي جنب پادگان لشكر (سالن آزادي) مستقر بود. يك شب ديدم آقايي را آورده‌اند كه داراي جسمي ‌تنومند است و چشمان او را بسته‌اند. از پيشمرگان پرسيدم ايشان كي هستند؟ گفتند از سران گروهك‌هاي ضدانقلاب هستند. گفتم چشمانش را باز كنيد.
نزد ايشان رفتم و به گفتگو پرداختم. در حين صحبت متوجه شدم اين شخص از سطح سواد و معلومات بسيار بالايي برخوردار است. يكي از همرزمان را كه اطلاعات خوبي داشت، دعوت كردم تا سه نفري به گفتگو بپردازيم.
هنوز ابتداي صحبت‌هاي ما بود كه خبر آوردند و گفتند آقاي بروجردي براي ديدار با پيشمرگان به سالن مي‌آيند. بلافاصله خودم را به شهيد بروجردي رساندم و ماجراي دستگيري آن فرد را خدمتشان عرض كردم و از ايشان دعوت كردم به جمع ما بپيوندد. با رغبت پذيرفت.
حدود 4 ساعت با آن شخص در ارتباط با مسائل مختلف (از جمله ماركسيسم، وضعيت عملكرد گروهك‌ها و…) بحث كرديم، تا اينكه آن شخص گفت: «بنده نه مسلح هستم و نه جزو سران گروهك‌ها هستم، اما با توجه به تبليغاتي كه گروهك‌ها در منطقه مي‌كردند، به شدت از پاسداران و پيشمرگان مسلمان متنفر شده بودم و اگر چنانچه پاسدار و يا پيشمرگي را گير مي‌آوردم، با همين دستانم خفه‌اش مي‌كردم، ولي اكنون كه اين برخوردهاي انساني شما را ديدم، هم به اشتباه خودم پي بردم و هم به اوج عناد و دشمني گروهك‌ها با نظام و اكنون نيز آماده‌ام در افكار و انديشه‌هايم تجديد نظر كنم.»
بعد از پايان جلسه، شهيد بروجردي به ما توصيه كردند و فرمودند: «اين فرد انسان صادقي است. اشتباهاتي در تفكر دارد كه من اميدوارم اخلاص و صداقتش به او كمك كند تا اصلاح گردد و همان جا دستور داد ايشان را آزاد كرديم.»
آن فرد پس از آزادي در شهر سنندج چندين مسؤوليت را عهده‌دار شد و اكنون نيز در تهران استاد دانشگاه است و منشأ خدمات بسيار ارزنده‌‌اي براي كشور بوده و هست.

 

خاطرات آقاي محمد‌طاهر فرشادان
از پيشمرگان مسلمان كرد شهرستان سنندج

شهید برونسی

به من هم هميشه سفارش مي كرد كه اگر ساواكي ها آمدند و گفتند : شوهرت چه كاره است بگو بنا است . هر روز مي رود سر كار من چيزي نمي دانم . مرتب مي خنديد و مي گفت : به دهانم مي زدند هر دنداني كه مي افتاد مي گفتند . alt

 

من با شهيد ارتباط زيادي داشتم. تا اينكه يك روز به من گفت كه يك مسافرتي مي خواهيم برويم طرف زاهدان. گفتم: خوب برويم. در آن زمان قبل از برنامه ها ريشمان را خيلي كوتاه مي كرديم. ولي يك ته ريش داشتيم. بعد گفت: سبيلهايت را بگذار يك كمي بلندتر شود و ريشت را هم با تیغ بتراش. بعد به اتفاق ايشان با اتوبوس به زاهدان و ايرانشهر رفتيم و در آنجا در يك مسافرخانه يك اتاق گرفتيم. ايشان مرا در مسافرخانه گذاشت و گفت من مي روم بيرون و زود برمي گردم. اگر هم يك موقعي دير آمدم، نگران نشوي و به جايي هم مراجعه نكني و منتظر من باش كه حتماً مي آيم.  بعد هر چه خواهش كردم كه به ما بگو گفت: نه.
رفت و درست بعد از دو روز که ما را در نگرانی گذاشته بود برگشت و گفت برويم. من هر كار كردم، ايشان موضوع را نگفت. بالاخره به مشهد برگشتيم تا بعد از پيروزي انقلاب چيزي از آن موضوع از ايشان نشنيدم. چند دفعه هم سئوال كردم كه آن جريان چه بود. تا اينكه در عمليات سپاه  گفت آنجا من نامه اي داشتم براي مقام معظم رهبري (آيت ا... خامنه اي) من بردم خدمت ايشان دادم و جوابش را هم گرفتم. بعد ايشان گفتند اوستا عبدالحسين اين مسيري كه ما از اين اتاق به آن اتاق مي رويم، در معرض ديد ساواكيها است. حالا كه آمدي اينجا اگر بتواني يك كاري كني كه در حين رفت و آمد ما نبينند، خيلي خوب است. من هم قبول كردم و سريع آجر ريختم و آنجا را به وسيله ديوار بالا بردم. اين جريان بود كه دو روز آنجا گير كردم. بعد آقا آمدند و گفتند: چون اين ديوار را درست كردي، اينها اگر تو را ببينند مي گيرند. گفتم: نه من سرم را با چيفه در موقع كار بسته بودم. بالاخره آقا مرا از مسير ديگري از آنجا خارج كردند كه گير نيفتم و مرا آوردند. يك جايي كه اصلاً نفهميدم كجا هستم. بعد كه آدرس مسافرخانه را دادم توانستم بيايم. اين خاطره را خود آقا كه به منزل شهيد رفته بودند براي خانواده اش تعريف كردند. اين يك خاطره دست اولي بود كه من در جايي نگفته بودم تا موقعي كه خود آقا اين را تعريف كردند. بعد ما هم آن را تعريف مي كرديم.


راوی:سيد كاظم حسيني
******
 ‌ يك روز آقاي برونسي به منزل آمدند و گفتند : ما مي خواهيم براي كار بنايي به ايرانشهر برويم . وقتي مي خواست برود ، ديدم يك دبه روغن هم گرفته است ، گفتم اين روغنها را مي خواهيد چكار كنيد ؟ گفت: اينها را مي خواهم ببرم و آنجا با بچه ها بخوريم . بعد از چند روزي از ايرانشهر برگشتند در حالي كه تعدادي نوار و اعلاميه آورده بود گفتند: اگر بداني كجا رفتم و چه كار كردم . توضيحي در رابطه با اينكه كجا رفته و چكار انجام داده بود ، نداد . تا اينكه بعد از شهادت ايشان مقام معظم رهبري به منزل ما مشرف شدند فرمودند : آقاي برونسي به ايرانشهر آمده بود تا از من خبر بگيرد روغن هم آورده بود _ در حالي كه بچه هاي شهيد نشسته بودند آقا اين مطلب را فرمودند _ و ادامه دادند كه من به شهيد عرض كردم اگر كسي مي بود كه جلو پنجره هاي خانه را ديوار كند كه ما اصلا ديده نشويم خيلي خوب بود . ايشان در حالي كه در اين شهر غريب بودند رفتند و با يك بناي ديگر مقداري سيمان و گچ تهيه كرده و آوردند و جلو پنجره ها را ديوار كردند به نحوي كه نورگير نداشت . زماني هم كه از ايرانشهر برگشته بودند به ما اجازه نمي دادند كه پنكه را روشن كنيم ، آب سرد نمي خوردند. مي گفتند : بيا برو ببين آقا كجا زندگي مي كند . ايشان ديگر جلو پنكه نمي نشستند . آب سرد و چاي نمي خوردند. حتي خدا شاهد است . متكي زير سرشان نمي گذاشتند و روي زمين مي خوابيدند.


********


يك بار ديگر راهپيمايي شد و شيشه هاي بانك را شكسته بودند . باز ديدم ايشان دوباره نيامدند . سه چهار روزي گذشت گفتيم : حتما دوباره ايشان را گرفتند . ديگر برايمان عادي شده بود . زندانيش هم براي ما عادي شده بود ، بس كه ايشان از اين كارها انجام داده بود و هميشه ايشان از خانه بدون غسل شهادت بيرون نمي رفت سر كار هم كه مي رفتند ايشان غسل شهادت مي كرند و بعد سر كارشان مي رفتند مي گفت : آدم همينطور كه دارد راه ميرود شايد يك كاري شد و شهيد شد و پس بهتر است كه غسل شهادت كند . ايشان ديگر رفتند و نيامدند . بعدا فهميديم كه ايشان را گرفتند . دوباره همان نوارها و كتابها و وسائل را سريع جمع و جور كردم ، چون گفتند : مي آيند به خانه تان مي ريزند و بازرسي مي كنند و من اين وسائل را بردم درب منزل همان نفر قبلي گغتم : شما همين نوارها را نگه داريد ، ايشان نيامده اند ، حتما ايشان را گرفته اند . اين بنده خدا اين مرتبه گفت : حاج خانم من ديگر جرأت نمي كنم . ديگر من از بچه ها اجازه ندارم كه بگيرم . ترسيده بودند چون ايشان زندان بودند . تا اينكه طلبه ها آمدند و اعلاميه هايي كه از پاريس آورده بودند را شبانه زير پله هاي سيماني جاسازي نموده و روي آن را سيمان كردند . گفتند : اين اعلاميه ها همينجا باشد . نوارها را بدهيد به همان كسي كه آن دفعه داده ايد . خودم نوارها را داخل كيسه كردم و بردم ايشان قبول نكردند گفتند اين استاد عبد الحسين هر روز اين كارش شده و پدرم گفته چيزي از شما قبول نكنيم . بعد آمدم يكي از اين قاليهاي كوچك دم دري كه داشتيم ، نوارهاي امام خميني را جدا كردم و ميان قاليها گذاشتم چند تا از امام خميني نوار حساس داشتند كه خيلي مهم بود . آنها را گذاشتم زير متكا يك لايش پنبه و يك لايش هم همين نوارها بود جاسازي كردم و گفتم ، هرچه خدا مي خواهد . اينها را گذاشتم داخل متكا و سرش را دوختم . كتابها را داخل قابلمه گذاشتم . آن زمان چراغ علاءالدين داشتيم _ اينها را هم در زيرزمين داخل علاء الدين گذاشتم و گفتم : هرچه خدا مي خواهد ديگر از اين بيشتر عقلم نكشيد كه چكار كنم . اما از جلوتر خودم را آماده كرده بودم . چون احتمال مي دادم كه هر آن امكان داده مأمورين به خانه ما حمله كنند . تا اينكه يك وقت ديدم همسايه ها آمدند و گفتند مأمورين دارند مي آيند . الان همان حياط است . همينطور كه نشسته بودم حسن آقا بود و مهدي و حسين _ يك دفعه ديدم كه چند نفر داخل حياط ريختند و گفتند : همانجا بنشين بلند نشوي . همين متكا را نشاني داشتم زود همين متكا را گذاشتم روي پايم و بچه ها را هم گذاشتم روي پايم . در آن لحظه فقط خدا بود كه ما را راهنمايي مي كرد و ما نه تجربه اي داشتيم و نه سواد الان حسن آقا كه مي بينيد الان يك كمي زبانش مي گيرد از همان موقع ترسيد . اين بچه اول گنگ شد . كم كم زبانش باز شد . اين بچه ها دور من و اين بچه را هم گذاشتم روي پايم و پايم را دراز كردم و متكا را روي پايم گذاشتم و گفتند : از جايت بلند نشوي باور كنيد كه اگر همان قالي را اينها برداشتند ديگر كارمان تمام بود . هرچي گشتند مثل اينكه كور بشوند . حالا عنايت امام زمان و اينها بود هرچه گشتند ، هيچ چيز پيدا نكردند و رفتند و هيچ چيز گيرشان نيامد بعد ديدم حسن آقا نمي تواند صحبت كند . ترسيده بود ، آن زمان مثل حالا نبود كه بچه ها با تفنگ و اينها آشنا باشند ، من خودم همانجا يك مريضي به سرم آمد كه حالت غش به من دست داده بود ، هرجا مي رسيد حالم به هم مي خورد.

راوی:معصومه سبك خيز
***********


 ‌ ايشان وقتي كه از زندان آزاد شده بود از شكنجه هايي كه ديده بودند براي ما چيزي تعريف نمي كردند . اما وقتي دوستان طلبه اش به خانه ما مي آمدند اينها را مي برد به اتاق ديگر و هرچه شكنجه ديده بود نقل مي كرد . مي گفت : در زندان به قدري جاي ما تنگ بود كه به نوبت چند نفر مي خوابيديم و چند نفر ديگر مي ايستاديم . در ادامه مي گفت : با تخم مرغ و شيشه كوكا ما را شكنجه مي كردند . نحوه ريخته شدن دندانهايش را تعريف مي كرد و جالب اينجا بود كه تمام اين صحبتها را با حالت خنده نقل مي كرد . مي گفت : همان اول كه ما را گرفتند فكر مي كردي چه كسي را گرفته اند . دور ما را گرفتند يك مسلسل را به پشتم گذاشتند ديگري را روي سينه ام و يكي هم سيلي مي زد و مي گفت: پدر سوخته بگو دوستان شما چه كساني هستند . گفتم : من هيچ دوستي ندارم تك و تنها هستم ، يكي از آنها گفت : نگاه كن پدر سوخته را هرچه كتك مي زنيم رنگش تغيير نمي كند . مي گفتند : ترا مي كشيم ، مي گفتم : بكشيد . به من هم هميشه سفارش مي كرد كه اگر ساواكي ها آمدند و گفتند : شوهرت چه كاره است بگو بنا است . هر روز مي رود سر كار من چيزي نمي دانم . مرتب مي خنديد و مي گفت : به دهانم مي زدند هر دنداني كه مي افتاد مي گفتند . پدر سوخته دندانهايش دارد مي ريزد و كسي را لو نمي دهد . گفتم : من كسي را ندارم ، مرا اشتباهي گرفته ايد ، من كسي نيستم .


********
 ‌ در سال 52 يك روز آقاي برونسي مرا با خودش به زاهدان برد . در مسافر خانه گذاشت و گفت : من مي روم كاري دارم و بر مي گردم اگر من دير آمدم شما همينجا بمان و نگران هم نشو ، هرچه گفتم : كجا مي خواهي بروي ، هيچ نگفت و رفت و شب نيامد و من خيلي نگران بودم . چون مي دانستم كه انقلابي است . روز بعدش كه آمد ديدم كه خيلي خوشحال است . هنگام برگشت به مشهد هرچه خواهش كردم باز چيزي گفت ولي بعد از پيروزي انقلاب يك روز گفتم : آن رفتن به زاهدان را بگو چه بود . بالاخره تعريف كرد و گفت : آقا من آنجا پيغامي از نماينده ويژه امام راحل در مشهد براي مقام معظم رهبري كه در ايرانشهر در تبعيد به سر مي برد داشتم . گفتم : پس چرا ما را بردي با خودت ؟ گفت : ترا بردم كه رد گم كنم چون جوان بودي .

راوی:سيد كاظم حسيني


***********
 ‌ براي من از روستاي ديگري هم خواستگاري آمده بودند. وقتي پدر شهيد برونسي فهميده بود كه به خواستگاري من آمده اند، پدرم ناراحت شده و شبانه به روستاي ديگر رفتند و خبر دادند كه بين فاميل وصلت كرده ايم. با چند بزرگتر به خواستگاري آمدند. پدرم گفتند: جايي كه ايشان باشند چرا ما به جاي ديگري كه نمي شناسيم دختر بدهيم. پدرم _ خدا رحمتشان كند _ مي گفتند: اين برونسي نماز شبش به دنيا ارزش دارد، باشد هيچ چيز نداشته باشد. ما هيچي نمي خواهيم. پدرم چون روحاني مسجد بودند با من صحبت كردند كه: بابا وقتي من به مسجد مي روم مي بينم هيچ كس مسجد نيست. اما ايشان نماز شب مي خوانند و اين نماز شب به دنيا ارزش دارد. بعد از چند روز مراسم عقد انجام شد و هشت ماه عقد بوديم.

راوی:معصومه سبك خيز


***************
 ‌ شهيد مي گفت : يك روز مادر خانم من به من گفت : عبدالحسين بدو ، بدو ! كه الان همسرت فارغ مي شود . بدو و يك قابله بياور . من هم سوار موتور شدم رفتم دنبال قابله . وقتي كه مي خواستم از چهار راه شهدا بگذرم ، ناگهان چشمم به گلدسته هاي حرم امام رضا (عليه السلام) افتاد . مي گويد ، اصلاً بطور كل كارم را فراموش كردم و سر موتور را كج كردم و يطرف حرم امام رضا (عليه السلام) رفتم . بعد از خواندن زيارتنامه و نماز و رفع خستگي تازه يادم آمد كه دنبال قابله آمده ام . يكي دو ساعت گذشته بود . وقتي به خانه برگشتم به خاطر سر و صداي زياد موتور آنرا دو تا كوچه پايين تر گذاشتم و آهسته و آهسته به طرف خانه رفتم . وقتي به خانه رسيدم ديدم مادر خانم جلوي در ايستاده و منتظر است با خودم گفتم : الان حتماً يك سيلي به گوشم خواهد زد . امّا دستي به پشتم زد و گفت دستت درد نكند عجب قابله اي فرستادي . من هم قضيّه را تعريف نكردم . وقتي وارد منزل شدم . بچّه متولّد شده و اوضاع هم آرام بود . بعد از مدّتي كه ماجرا را از خانمم پرسيدم گفت : وقتي دنبال قابله رفته بودي ،‌ خانمي آمد و گفت كه عبدالحسين مرا فرستاده است . از خانمم پرسيدم كه آن خانم كي بود ؟ مي گويد: من سئوال كردم، اما او گفت: مرا عبدالحسين فرستاده و اين كارش را انجام داد. رفت و پولي هم نگرفت.

راوی:محمد رضا تيموري

48 ساعت در سردخانه بودم!

سال 60 بود. غروب يكي از روزها نيروهاي جديد از استان لرستان در منطقه عملياتي مستقر شدند. ساعت 10 صبح بود كه يكي از اين نيروهاي جديد از خواب بيدار مي شود تا وضو بگيرد. از فرط خستگي به اشتباه از خاكريز جدا شد و به سمت نيروهاي عراقي مي رود كه به زبان عربي با يكديگر صحبت مي كردند و با احتياط به سمت نيروهاي ايراني مي آمدند.alt

20 سال پيش از پيروزي انقلاب، پدرش را به جرم عدم همكاري با رژيم پهلوي از خمين به روستاي «مدآباد» شهرستان ازنا تبعيد كردند.حسين در دومين روز بهار سال 1339 در تبعيد ديده به جهان گشود. تولد در تبعيد آغاز راهي پرفراز و نشيب براي او بود.خاطرات و ماجراهايي كه در نقطه اي مرزهاي بشري را طي مي كند و به معجزه نزديك مي شود.
¤¤¤
بني صدر گفت نگران نباشيد!
23 مهرماه 59، نيروهاي ايراني اولين عمليات را عليه دشمن ترتيب دادند. من آن زمان به عنوان سرباز در لشگر 21 حمزه خدمت مي كردم. منطقه عمليات غرب دزفول و پل كرخه بود.
ساعت هفت و 45 دقيقه عمليات شروع شد. جنگي تن به تن آغاز شد يك ساعت بعد دشمن مجبور به عقب نشيني شد و پل كرخه به تصرف رزمندگان ايراني درآمد. دشمن پس از عقب نشيني حمله اي سنگين را ترتيب داد و در صدد بازپس گيري پل برآمد اما موفق نبود و 30 تانك نيز از دست داد.
فرمانده لشكر عهد كرده بود دشمن را تا داخل خاك خودش هم تعقيب كند. اما متاسفانه از سوي بني صدر دستور عقب نشيني داده شد. بچه ها بهت زده بودند و گريه مي كردند. منطقه اي را كه با زحمت گرفته بوديم رها كرديم و يك خط پدافندي تشكيل داديم.
خبر رسيد قرار است بني صدر از منطقه بازديد كند. بني صدر به خط پدافندي آمد و به بچه ها «خسته نباشيد» گفت. من ديده بان بودم. به من كه رسيد گفت: دوربينت را بده. دوربين را دادم و بني صدر نگاهي به منطقه دشمن انداخت و گفت: نگران نباشيد، خدمت عراقي ها مي رسيم! همان شب دشمن حمله سنگيني عليه ما انجام داد و آتش عجيب و غريبي بر سر ما ريخت.
بازگشت از آسمان
در عمليات آزادسازي خرمشهر، من در لشكر هفت ولي عصر(عج) بودم. مرحله اول عمليات با موفقيت سپري شد. در مرحله دوم در حالي كه به عنوان فرمانده گروهان انجام وظيفه مي كردم حدود ساعت هفت بعدازظهر از منطقه دارخوين به سمت منطقه عملياتي حركت كرديم، ساعت يازده شب بود كه به منطقه رسيديم. مرحله دوم عمليات يازده و نيم شب آغاز شد. فاصله ما با دشمن 200 متر بود و توانستيم در اين مرحله خاكريز دشمن را تصرف كنيم. حدود 100 متري خاكريز دوم بوديم كه تيرباري رزمندگان ما را زير آتش سنگين گرفته بود. من براي خاموش كردن اين تيربار حركت كردم كه در همان لحظه تيري به پهلويم اصابت كرد. هنوز متوجه نبودم كه مجروح شده ام حدود 50 متر حركت كردم، ناگهان احساس سردي در بدنم كردم. پس از چند لحظه تيري ديگر به شكمم اصابت كرد، اين تير باعث شد پيراهنم آتش بگيرد آن را خاموش كردم، ولي ديگر تاب حركت نداشتم و همان جا نقش بر زمين شدم. خون زيادي از من رفته بود، آتش دشمن هم شديدتر شده بود. يكي از رزمندگان كه براي كمك به من بالاي سرم ايستاده بود با زبان تركي گفت:«روده هاي اين بنده خدا بيرون آمده، زنده نمي ماند.» از رزمندگاني كه به كمك من آمده بودند خواستم به جلو بروند. در همان لحظه كه از شدت درد روي زمين غلت مي زدم متوجه حضور چند عراقي بالاي سرم شدم، يكي از آن ها با لگد به پهلوي من زد و اطمينان حاصل كرد كه من مرده ام و رفت. چند لحظه بعد از رفتن عراقي ها صداي تكبير برادران رزمنده بلند و منطقه با منور مثل روز روشن شد.
از شدت درد خوابم برد، در خواب آقايي سرم را روي زانوي خود گذاشته بود. چشمم را كه باز كردم ديدم دوباره سرم روي خاك است اما ديگر احساس درد ندارم. پيرمردي كه در چند متري من بر اثر مجروحيت نقش بر زمين بود، گفت:؛ برادر شما چه كسي هستيد؟ ديشب بالاي سر شما چه كسي آمده بود؟ چون اينجا خيلي نورباران شده بود. گفتم: من چيزي نمي دانم. پيرمرد گفت: آقا امام زمان(عج) بالاي سر شما بوده است. ساعت هفت صبح آمبولانسي آمد و ما را به بيمارستان ماهشهر منتقل كرد. دكتر ها گفتند: اين مجروح شهيد شده است. به همين خاطر من را به سردخانه بيمارستان بردند و تا 48 ساعت در آنجا بودم.
به يكي از دوستان و همشهريانم (شهيد ابراهيم اسداللهي)
اطلاع داده بودند برادرش را پس از مجروحيت به بيمارستان ماهشهر منتقل كرده اند، بنابراين به اين بيمارستان آمده بود تا برادرش را پيدا كند، اما او را نيافته بود، از او خواسته بودند به سردخانه هم سري بزند تا شايد آن جا باشد.
او بعدها مي گفت: كشو اول را در سردخانه بيرون كشيدم اما جنازه برادرم نبود. كشو دوم را كشيدم، ديدم شخصي را با لباس رزم آنجا گذاشته اند اما حالت عجيبي به من دست داد. داخل بخش رفتم و پس از چندي براي اطمينان بيشتر به سردخانه برگشتم، كشو را كشيدم و با تعجب و سرعت داخل بخش رفتم و به پزشكان و پرستاران اطلاع دادم كه مجروحي كه داخل سردخانه است شهيد نشده و زنده است.
پس از آن من را به سرعت به اطاق عمل بردند عمل جراحي من از 9 صبح تا هفت غروب طول كشيد و به گفته پرستاران 12 روز بي هوش بودم و نمي توانستم حرف بزنم. وقتي به هوش آمدم، ديدم كه پرستاران لباس مرا پاره كرده و بين خود به عنوان تبرك تقسيم كرده اند. آن ها گفتند: ما تا به حال چنين معجزه اي نديده ايم، زنده ماندن شما مثل يك معجزه است. پس از بهبودي بلافاصله با ذوق و شوقي مضاعف عازم جبهه شدم.
عمليات والفجر 9 (مرحله اول)
استراتژي تعقيب دشمن در جبهه شمالي با سلسله عملياتي بنام «والفجر» در اين مناطق آغاز شد و نيروهاي ما توانستند به پيروزي هاي مهمي در منطقه «چوارتا» دست پيدا كنند.
عمليات والفجر 9 ساعت 23 و 45 دقيقه پنجم اسفند 64 با رمز «يا الله، يا الله، يا الله» در شرق چوارتاي كردستان عراق آغاز شد.
چند روزي از پايان عمليات و تحويل خط به نيروهاي پدافندي در حالي كه مناطق فتح شده هنوز به طور كامل تثبيت نشده بود، نيروهاي عراقي در حملاتي توانستند همه مناطق تصرف شده را بازپس گيرند. عراق كه در اين پاتك ها به دنبال كسب موفقيت جديد و بازسازي روحي نيروهاي شكست خورده خود در فاو بود با توان بيشتري در منطقه ظاهر شد. نكته حائز اهميت، همزماني عمليات «والفجر 9» با درگيري نيروها در منطقه فاو بود، سپاه در حالي به اين عمليات پرداخت كه در فاو درگير پاتك هاي سنگين عراق بود. يگان هاي تازه تاسيس سپاه اين عمليات را انجام دادند و توانستند در تهاجم خود به پيروزي هايي دست يابند. در جريان اين نبردها مقدار زيادي مهمات و تجهيزات دشمن از بين رفت و تعدادي نيز به غنيمت نيروهاي خودي درآمد. تعداد كشته و زخمي ها و اسراي دشمن 2 هزار و 750 نفر برآورد شد. در جريان اين عمليات مسئوليت تعاون رزمي تيپ مستقل در يگان 57 حضرت ابوالفضل(ع) بر عهده من قرار گرفته بود.
ساعت پنج بعدازظهر رزمندگان را كه سوار بر 50 اتوبوس بودند از كرمانشاه به سمت سد دربنديخان عراق حركت دادند. ساعت دو بامداد وارد منطقه شديم و عمليات پس از اندكي انتظار آغاز شد.
در مرحله اول خط پدافندي دشمن شكسته شد، اين عمليات تنها عملياتي بود كه در آن از نيروهاي خودي حتي يك نفر مجروح و يا شهيد نشد.
جمعا 15 روز در آنجا مستقر بوديم تا اين كه متوجه شديم دشمن مشغول انجام تحركات است، ساعت سه بامداد عراقي ها حمله را آغاز كردند وقتي اولين گروه ما به محاصره آن ها درآمد، چون نيروهاي كمكي نرسيده بود دستور عقب نشيني صادر شد، از طرفي دشمن نيروي كمكي هم وارد عمل كرد.
نيروهاي بعثي از هيچ حربه اي براي حمله به ما دريغ نكردند حتي تعدادي سگ وحشي هم در ميان برف سنگين منطقه به سوي ما روانه كردند.
دشمن به گمان اين كه رزمندگان ايران در حال عقب نشيني هستند با سروصداي زياد و به قصد تضعيف روحيه ما شادي مي كردند. از بالاي كوه و بلندي هاي مشرف به دشمن كه پايين مي آمديم برف بسياري از رزمندگان را زمين گير كرد و حتي بسياري از آن ها از شدت سرما به شهادت رسيدند. پس از آن كه منطقه را از نيروهاي خودي خالي كرديم دستور دادند كه دشمن را زير آتش توپخانه و هواپيما بگيريد. پس از دو ساعت دشمن در آن منطقه متحمل تلفات زيادي شد و تيپ يكم كردستان در آن منطقه مستقر شد و پس از پنج ساعت دشمن شروع به پاتك كرد ولي خوشبختانه نتوانست موفقيتي را نصيب خود كند.
عمليات والفجر 9 (مرحله دوم)
در مرحله دوم اين عمليات كه در سال 64 انجام گرفت من مسئوليت گروهان امداد را در تيپ 57 حضرت ابوالفضل(ع) رسته تعاون رزمي بر عهده داشتم. پس از شناسايي منطقه عملياتي قرار شد در قسمت غربي منطقه كردستان عراق وارد عمل شويم. عمليات 5/12 شب در حالي كه برف شديد مي باريد، شروع شد. رزمندگان ما در ساعات اوليه نيروهاي دشمن را به اسارت خود درآوردند و تعدادي از ارتفاعات مهم و استراتژيك را از دشمن گرفتند. يك هفته بعد از فتح ارتفاعات كردستان،خبرنگاران خارجي به آن منطقه آمدند تا گزارش تهيه كنند، آن ها از ارتفاعات آزاد شده به دست رزمندگان ايراني متعجب شده بودند و مي گفتند: صدام گفته كه ايران از ما هيچ ارتفاعاتي تصرف نكرده است. ما خودمان شاهد هستيم كه رزمندگان ايراني موفق به اين كار شده اند.
بازگشت از ديدار
يك شب در جبهه غرب در سنگر خوابيده بودم. يكي از دوستان شهيدم (ابراهيم ترك) به خوابم آمد. بعد از سلام و احوالپرسي گفت: برادر يوسفي وسايلت را جمع كن. وصيت نامه ات را بنويس و آماده شو كه چند روز ديگر قرار است پيش ما بيايي. پرسيدم شما از كجا مي داني؟ گفت: اينجا كساني هستند كه به من اشاره مي كنند به شما بگويم پيش ما خواهي آمد. نيمه هاي شب از خواب بيدار شدم. خوشحالي تمام وجودم را گرفته بود.شوق شهادت چنان در جانم پيچيده بودم كه خودم را از ياد برده بودم. بلند شدم نماز نافله شب را خواندم. پس از اين خواب روزهاي متمادي در اين فكر بودم كه خداوند اين بنده حقير را دوست داشته كه شهادت او را تاييد كرده است. از طرف ديگر به حال و روز پدر و مادر پيرم پس از رفتنم از اين دنيا مي انديشيدم تا اين كه همان دوستم دوباره به خوابم آمد و گفت: حسين آقا با خود خيلي چيزها انديشيده اي، اما فعلا در اين دنيا خواهي ماند، قسمتي از بدن شما كه مجروح شده است و مدتي هم در كنار شهدا به عنوان شهيد پذيرفته مي شوي، اما فعلا خودت نمي آيي. پرسيدم بعدا چطور؟ گفت: خواهي دانست. پرسيدم اما حالا چي؟ گفت: به آن جايي كه اشاره مي كنم، نگاه كن، ديدم همان دوستاني كه قبلا به درجه رفيع شهادت رسيده بودند، دور هم جمع شده اند، من هم به آن ها سلام و عرض ادب كردم، در بين آن ها جاي خالي يك نفر ديده مي شد، او گفت: آن جاي خالي براي شماست ولي حالا چون مصلحت خدا نيست شما در بين آنها نيستي.
از خواب بيدار شدم و ديگر خواب آن عزيزان را هرگز نديدم.
لاك پشت ما را به گل هاي محمدي رساند
در خرداد 67 كه در منطقه عملياتي جنوب بودم، در تيپ مستقل 13 رعد به عنوان مسئول تعاون رزمي انجام وظيفه مي كردم. عصر به ديدن رزمندگان پدافند هوايي رفتم. آن ها كنار نيزارها چاي تهيه كرده بودند و مشغول خوردن و صحبت بودند. ناگهان لاك پشتي از داخل بيرون آمد و به ما نزديك شد و سرش را از لاك خود بيرون مي آورد و دور خودش مي چرخيد. دوستانم لاك پشت را به داخل آب انداختند، اما دوباره از آب بيرون آمد و دور ما چرخيد. بچه ها ناراحت شدند و براي چندين مرتبه لاك پشت را داخل آب پرتاب كردند، اما باز هم برگشت. من خيلي نگران شدم كه شايد در اين مكان موردي وجود دارد و يا اين كه اين حيوان زبان بسته مامور شده تا مطلبي را به ما بفهماند. با دوستان اطراف چادر را حدود يك متر كنديم و شش شهيد را كه بوي عطر آن ها به مشام مي رسيد، پيدا كرديم.
در همان شب معجزه ديگري را ديدم. ساعت 12 شب از شدت خستگي خوابم برد. با صداي الله اكبر حدود ساعت يك بامداد از خواب بيدار شدم. وضو گرفتم و مشغول نماز نافله شب شدم. همچنان صداي الله اكبر به گوش مي رسيد. دوستانم را از خواب بيدار كردم و منطقه را جست وجو كرديم. متوجه شديم كه اين صداهاي دسته جمعي حدود صدمتر بالاتر از چادر به گوش مي ر سد، كمي در آن حوالي جست وجو كرديم. قسمتي بود كه بيشتر نظر همگان را به خود جلب كرد. خاك آن نقطه را كنار زديم. در حدود يك متر خاك برداري كرديم. ناگهان به 12 شهيد برخورديم و با كمي بررسي دريافتيم كه آن ها در عمليات قبلي شهيد شده اند و پس از آن كه منطقه به دست بعثي ها افتاده بود در زير خاك مدفون شده اند.
اسارت با يك آفتابه!
سال 60 بود. غروب يكي از روزها نيروهاي جديد از استان لرستان در منطقه عملياتي مستقر شدند. ساعت 10 صبح بود كه يكي از اين نيروهاي جديد از خواب بيدار مي شود تا وضو بگيرد. از فرط خستگي به اشتباه از خاكريز جدا شد و به سمت نيروهاي عراقي مي رود كه به زبان عربي با يكديگر صحبت مي كردند و با احتياط به سمت نيروهاي ايراني مي آمدند. در همين حين رزمنده ايراني با كمي زيركي و حواس جمعي از پشت سر به آن ها مي گويد: «بي حركت» و فقط يك آفتابه به دست داشت، لوله آفتابه را پشت كمر يكي از عراقي ها مي گذارد.
عراقي به زبان عربي به دوستان خود مي گويد: «اين نيروي ايراني اسلحه دارد، شما هم ساكت باشيد. كم كم به راه مي افتند. اين رزمنده با يك آفتابه تعداد پنج نفر از عراقي ها را اسير مي كند، آن ها وقتي فهميدند كه با يك آفتابه اسير شدند بسيار عصباني شدند.
ملاقات با شهيد چمران
20 بهمن سال 62 به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمدم و بلافاصله عازم دفاع در جبهه هاي جنگ در منطقه «حميديه» و «سوسنگرد» شدم. هنگام عبور از محل شهادت دكتر چمران يك حس عجيب و غمگين دلم را به درد آورد. بر سر مزار اين شهيد سرافراز چند دقيقه اي با حزن و اشك با خداي خود نجوا كردم و گفتم: «خدايا مردان شجاع و دليري مانند شهيد چمران از اين دنيا بروند و من بنده گنه كار در اين دنيا بمانم؟» همان شب در عالم خواب شهيد چمران را ملاقات كردم، بسيار خوشحال بود و گفت: «برادر رزمنده، من مظلومانه به شهادت رسيدم. اهداف من نيمه تمام ماند. به ساير رزمندگان بگوييد اين نصيحت را فراموش نكنند. هيهات منا الذله» و امام را هم فراموش نكنند و به خاطر بسپارند.

راوی:حسين يوسفي

خاطرات تفحص

کارت شهيد و پيام آن

در دژ امام محمد باقر(ع) واقع در طلائيه پيکر شهيدي کشف شد که سر نداشت و پيکرش دو نيم شده بود. داخل جيب هاي لباس تعدادي کارت و يک قرآن کوچک و يک خودکار بود. روي يکي از کارتها با خطي بسيار زيبا و زرد رنگ نوشته بود: «و خداوند ندا مي دهد که شهدا به بهشت در آيند.» از پيکر شهيد و کارت او يک عکس گرفتم. وقتي خواستم دوباره کارت را ببينم در کمال تعجب ديدم محو شده است. پيش خود گفتم حتما نور خورشيد و يا... باعث شده جمله پاک شود، از آن گذشتم. در مرخصي جريان را براي يکي از علما تعريف کردم، ايشان گفتند برويد عکس را چاپ کنيد، اگر چاپ شد، جريان خاصي نبوده، اما اگر چاپ نشد براي ما پيام داشته است. تمام عکسها بسيار شفاف چاپ شد به جز آن عکسي که از کارت گرفته بودم، حالتي نور خورده و مات داشت.

***


پلاکي از جنس پوتين

گفتم دقت کنيد، مثل اينکه امروز قراره خبري بشه. يکي از بچه ها به شوخي گفت: «لشکر ما هم مي خواد شهيد بده و...». وسط ميدان مين بوديم ناگهان يکي فرياد زد «شهيد» همه غمگين و ناراحت شدند. هيچ مدرکي نبود و يک پاي شهيد هم نبود. گفتم: بچه ها نذري بکنيم. هر کجا پلاک پيدا شد يک زيارت عاشورا بخوانيم. يکي از بچه ها گفت: «يکي هم براي پايش» يکي از بچه ها به شوخي گفت: شانس آورديم فقط يک پا و يک پلاکش نيست و گرنه دو سه روز بايد اينجا ... پا و پوتين که از مچ قطع شده بود پيدا شد. زيارت را خوانيدم. غروب برگشتيم مقر، اما پلاک پيدا نشد. همان کسي که شوخي مي کرد آمد و گفت: زيارت عاشوراي دوم را بخوان، هويت شهيد روي زبونه پوتين نوشته شده. من هم خواندم «السلام عليک يا اباعبدالله و.. .»

به ياد شهداي گمنام

در طلائيه کار مي کرديم. براي مأموريتي به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم ديدم بچه ها خيلي شادند. اونها سه شهيد پيدا کرده بودند که فقط يکي از آنها گمنام بود. بچه ها خيلي گشتند. چيزي همراهش نبود. گفتم يکبار هم من بگردم. اون شهيد لباس فرم سپاه به تن داشت، چيزي شبيه دکمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. ديدم يک تکه عقيق است که انگار جمله اي روي آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رويش نوشته شده بود: «به ياد شهداي گمنام» ديگر نيازي نبود دنبال پلاکش بگرديم. مي دانستيم اين شهيد بايد گمنام بماند، خودش خواسته!

***

شهيد گمنام

در سال 73 تعدادي از شهداي گمنام را به معراج شهدا آوردند. در همان شب يکي از کارکنان در خواب مي بيند که فردي به او مي گويد: من يکي از شهداي گمنامي هستم که امشب آورده اند. سالهاست که خانواده ام خبري از من ندارند. شما زحمت بکش و برو مدارک مرا که شامل پلاک، کارت و چشم مصنوعي من است و در داخل کيسه اي گلي به همراه پيکرم مي باشد بردار و بگو که مشخصات مرا ثبت کنند. بعد از اين که اين برادر خوابش را بازگو مي کند، کسي باور نمي کند. اما با ديدن مجدد اين خواب و با اصرار او، پيکرهاي شهدا بررسي مي شوند و در کنار يکي از اجساد، کيسه اي پيدا مي گردد که چيزهايي که شهيد گفته بود درون آن بود. بعد از شناسايي جسد معلوم شد که ايشان در سال 65 مفقود الاثر شده بوده و در سال 61 هم يکي از چشم هايش را از دست داده بود.

فرمانده عراقي و سربند يا زهرا(س)

همراه نيروهاي عراقي مشغول جست و جو بوديم. فرمانده اين نيروها دستور داده بود در ظرفي که ايراني ها آب مي خورند، حق آب خوردن ندارند. همکلام شدن با ايراني ها خشم اين افسر را در پي داشت. روزي همين افسر به من التماس مي کرد که تو را به خدا اين سربندرو امانت به من بده. من همسرم بيماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر مي گردونم. روي سربند نوشته شده بود «يا فاطمه الزهرا(س)» داخل يک نايلون گذاشتم و تحويلش دادم. اول بوسيد و به چشماش ماليد. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسيد و به سينه و سرش کشيد و تحويلمون داد. از آن به بعد سفره غذاي عراقي ها با ما يکي شد. سر سفره دعا مي کرديم، دعا را هم اين افسر عراقي مي خواند:

«اللهم الرزقنا توفيق الشهاده في سبيلک»

حسين پرزه اي، اعزامي از اصفهان

روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهيد گمنام در شهر دهلران طي مراسمي تشييع شوند. بچه هاي تفحص، پنج شهيد را که مطمئن بودند گمنام هستند انتخاب کردند. ذره ذره پيکر را گشته بودند. هيچ مدرکي بدست نيامده بود. قرار شد در بين شهدا يکي از آنها را که سر به بدن نداشت به نيابت از ارباب بي سر، آقا اباعبدالله الحسين(ع) تشييع و دفن شود. کفن ها آماده شد. شهدا يکي يکي طي مراسمي کفن مي شدند. آخرين شهيد، پيکر بي سر بود. حال عجيبي در بين بچه ها حاکم بود. خدا اين شهيد کيست که توفيق چنين فيضي را يافته تا به نيابت از ارباب در اين تشييع شود؟! ناگهان تکه پارچه اي از جيب لباس شهيد به چشم خورد. روي آن نوشته اي بود که به سختي خوانده مي شد «حسن پرزه اي، اعزامي از اصفهان»